#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_43
لبخندی زد و گفت : « شما که چیزی نگفتی . » و راهش رو ادامه داد . صحبتی دیگه بینمون رد و بدل نشد ... بعد نیم ساعت راه صدای بچه ها رو از مسافتی نه چندان دور شنیدم . با نیروی بیشتری به راهم ادامه دادم تا از دور دیگه بچه ها رو می تونستم ببینم ... مائده تو آغوش محدثه بود و داشت گریه می کرد . عالیه هم چند قدم اون ور تر نشسته بود و تو فکر بود ... سیاوش و محمد و توی جمع نمی دیدم . پونه و پدرام هم داشتند جر و بحث می کردند .
- پدرام : مگه نگفته بودم از هم دور نشید هان ؟ چرا گذاشتی بره ؟
- پونه ( با بغض ) : من چه می دونستم اینجوری می شه ؟ فکر کردم یه کم می خواد دور و اطراف رو نگاه کنه ...
- پدرام : واسه ی من دلیل تراشی نکن ...
- پونه : ولی ...
- پدرام : بسه ... دیگه چیزی نشنوم ...
پونه منو از پشت سر پدرام دید و داد زد : « راحلـــه »
مائده سرش و بلند کرد و منو دید و بدون درنگ دوید به سمت من و منو بغل کرد . نگاه همه برگشت سمت من ... مائده هنوز هق هق می کرد ... سعی در آروم کردنش داشتم ولی با به خاطر آوردن چند دقیقه پیش خودم که اگه علی نمیومد دنبالم و پیدام نمی کرد ممکن بود چی بشه منم گریم گرفت ... پدرام خیلی عصبانی بود ولی خودش رو کنترل کرد که چیزی بهم نگه ... فقط داد زد : « سریع وسایل رو جمع کنید ... بر می گردیم ! »
- پونه : پس سیاوش و آقا محمد چی ؟
- پدرام : تا وسایل رو جمع کنید اونا هم کم کم پیداشون میشه .
رو کردم به محدثه و و گفتم : « محمد کجاست ؟ »
- محدثه : با سیاوش اومد دنبال تو بگرده ...
همون موقع سیاوش و محمد هم پیداشون شد ... محمد سرش رو انداخته بود پایین و داشت میومد سمت ما ... سرش و که بالا گرفت نگاش روی صورت من خشک شد ... دوید سمتم و رو به روم ایستاد ... چشماش قرمز قرمز بود ... نمی دونم از عصبانیت بود یا چیز دیگه ... دستش اومد بالا ... وای خدا نه ... نکنه اینم بخواد منو بزنه ؟
ولی دستش همون بالا ثابت موند . بعد چند دقیقه دستش رو انداخت پایین و با صدایی که از ته چاه در می اومد گفت : « هیچ معلوم هست کجایی ؟ می دونی چقدر نگران شدم ؟ تو می خوای منو بکشی ؟ »
اشک توی چشمام جمع شد . سرم رو انداختم پایین .
- من : معذرت می خوام محمد ... ببخشید !
یه نفس عمیق کشید و زیر لب گفت : « خدایا شکرت ! » و از من دور شد .
چند دقیقه ی بعد همه توی ماشین نشسته بودیم و توی راه ویلا بودیم . دیگه همه خسته و کسل بودند . همش تقصیر من بود که شادیشون رو خراب کردم . ولی من که از عمد نخواستم این کار رو بکنم . کاش می شد جبران کنم . اون شب هم توی تخت خیلی فکر کردم ... نمی دونم چرا ، ولی داشتم علی و محمد رو با هم مقایسه می کردم ... محمد ... علی ... محمد و مثل یه برادر مهربون بود برام ، اما علی ... نمی دونم ... شاید همون دوست ... یا شایدم یه ناجی ... امروز نجاتم داد ... ولی به اندازه ی محمد مهربون نبود .
خیلی تشنم شده بود . رفتم پایین تا آب بخورم . رفتم سمت آشپزخونه و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود . یه لیوان آب واسه خودم ریختم و برگشتم که پشت میز بشینم که توی تاریکی آشپزخونه یه نفر و دیدم که پشت میز نشسته ... از ترس یه جیغ خفه کشیدم و لیوان آب از دستم ول شد و شکست .
romangram.com | @romangraam