#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_42
صداش چقدر آشناست ... سریع از پشت تخته سنگ اومدم بیرون ... بسکی گریه کرده بودم چشمام تار می دید ولی با وجود تاری دیدم هم تونستم چهره ی علی رو ببینم که نزدیک 10 قدم با من فاصله داشت ... لباساش خیس و گلی بود . موهای خیسش تو صورتش ریخته بود . از چشماش و صورتش خستگی می بارید . بازم چشمه ی اشکم جوشید . هیچوقت از دیدنش انقدر خوشحال نشده بودم . سر جام خشکم زده بود و نمی تونستم حرکت کنم . با آخرین توانی که تو بدنش مونده بود سمت من دوید و رو به روم ایستاد ... تو چشمای خستش برق خوشحالی رو دیدم ... اما واسه یه لحظه بود ... بعدش خشم شد . تا بفهمم می خواد چی کار کنه دستش روی گونه ی چپم فرود اومد .
- علی : اینجا چه غلطی می کنی ؟ معلوم هست کدوم گوری رفتی ؟ می دونی همه نگرانت شدند ... با اجازه ی کی سرخود راه افتادی اومدی اینجا ... مگه قرار نبود از هم دور نشیم هان ؟ جواب بده !
گریم شدیدتر شده بود ... با اینکه مقصر بودم ولی اجازه نداشت منو بزنه ... پدرم تا به حال دست روی من بلند نکرده بود ... چطور به خودش اجازه داد دست روی من بلند کنه ؟ من مثل خودش پر شدم از خشم .
- من : کی بهت اجازه داد دست رو من بلند کنی هان ؟ کــی بهـت اجـازه داد ؟ حق نداشتی منو بزنی ... هر چقدر هم که مقصر باشم ! ازت بدم میاد ... می فهمی ؟ ازت متنفرم ...
کلافه دستاش رو تو موهاش فرو کرد و موهای خیسش رو به عقب فرستاد و زیر لب با خشم گفت : « راه بیفت بریم ... »
بهش بی توجهی کردم ... داد زد : « با توام ... راه بیفـت ... »
مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم ؟ مگه منتظر کمک نبودم ... خب اینم کمک ...
- " صدای درون : به جای تشکر ازش سرش داد زدی و گفتی ازش بدت میاد ؟
- من : خب اونم مقصر بود ... نباید منو میزد ...
- صدای درون : خب عصبانی بود
- من : هر چقدر هم که عصبانی بوده باشه ... این اجازه رو نداشت ، داشت ؟
- صدای درون : نه نداشت ... اما ... اما نگاش کن ... پشیمونه ...
- من : پشیمونی اون چه به درد من مي خوره ؟
- خب تو هم یه معذرت خواهی بهش بدهکاری ... باهاش بد حرف زدی ... زود باش دختر ...
- من : تا اون معذرت نخواد من عذر خواهی نمی کنم "
داشتم دو قدم با فاصله ازش راه می رفتم که یهو به سمتم برگشت ... سرش پایین بود ... بعد چند ثانیه سرش رو بالا گرفت و گفت : « راحله ... من ... من معذرت می خوام ... نباید دست روت بلند می کردم ... منو ببخش ... آخه خیلی عصبانی بودم ... دست خودم نبود ... نزدیک 3 ساعته داریم دنبالت می گردیم دریغ از یه نشونی ... هیچ می دونی مائده چقدر ترسیده بود و نگرانت بود ؟ بقیه هم همینطور ... »
یه چند لحظه هر دو ساکت شدیم و بعد چند دقیقه سکوت گفتم : « منم باهاتون بد حرف زدم ... شما هم منو ببخشید ... »
- علی : الان یعنی منو بخشیدی ؟
- من : آره ... شما چطور ؟
romangram.com | @romangraam