#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_41


- من : اتفاقا خیلی هم بهت میاد ... برو ازش معذرت خواهی کن ...

- مائده : من کاری نکردم که بخوام معذرت خواهی کنم ...

- من : باشه ، هر جور راحتی ... پس منم دیگه باهات حرف نمی زنم . ( و ازش دور شدم )

زیر چشمی می پاییدمش ... علی رفته بود از ماشین یه پتویی چیزی بیاره ... محمد و سهند هم داشتند آتیش درست می کردند . علی برگشت و پتو و انداخت دور پدرام ... قیافه ی پدرام خنده دار و دیدنی بود . قیافش پکر شده بود ... مائده رفت سمتش و یه چیزی بهش گفت . پدرام هم با یه لبخند جوابش رو داد که مائده سرش رو پایین انداخت و ازش دور شد و اومد سمت من . همونجور که سرش پایین بود گفت : « معذرت خواستم . »

- من : آفرین خواهر گلم ...

پدرام همونجور که پتو دورش پیچیده بود رفت جلوی آتیش نشست .

چند دقیقه بعد علی گفت ناهار آماده است همگی دور هم ناهار خوردیم . بعد ناهار پسرا رفتند تو چادر تا بخوابند . محدثه و عالیه هم توی اون یکی چادر خوابیده بودند و مائده و پونه هم داشتند با هم حرف می زدند . من فقط دوست داشتم از منظره های اطراف لذت ببرم . رو کردم به مائده و پونه و گفتم : « بچه ها من همین دور و اطرافم . »

- پونه : کجا میری ؟ خطرناکه .

- مائده : آره راحله ... همین جا بمون ...

- من : زیاد دور نمی شم ... همین اطراف یه کم گشت می زنم .

- پونه : هر جا میری مراقب خودت باش .

- مائده : جاهای دیگه هم مثل همین جاست ... دیدن نداره ، من حس خوبی ندارم .

- من : آبجی ، زود بر می گردم . مراقبم !

مائده به تکون دادن سر اکتفا کرد ولی نگرانی رو می شد از توی چشماش خوند . یکم رفتم جلوتر ... پدرام راست می گفت ، اینجا همش درخت بود و همه هم مثل هم بودند . هنوز صدای بچه ها رو محو می شنیدم و این نشون می داد که زیاد دور نشدم ... کمی جلو تر رفتم ... یهو چشمم روی یه منظره ثابت موند ... رنگین کمانی که جلوی چشمم بود و قطرات ریز شبنم روی بوته ها ، زیبایی فوق العاده ای داشت ... برخلاف جاهای دیگه که همش درخت بود و اصلا سقف آسمون پیدا نبود و فقط شاخ و برگ درخت ها دیده می شد ، اینجا یکم آسمون آبی خودنمایی می کرد . زود گوشیم رو در آوردم و شروع به گرفتن عکس کردم . چند دقیقه ای رو مشغول گرفتن عکس و فیلم بودم که صدایی توجهم رو به خودش جلب کرد ... واقعا صدای آبشار بود یا داشتم خیال می کردم ؟ حرکت کردم به سمتی که صدا می اومد ... صدا بلندتر و بلندتر می شد . صدای ریختن آب روی تخته سنگ بود ... وای خدای من ... بزرگیت رو شکر ... اینجا چقدر قشنگه .

یه آبشار نسبتا بزرگ رو به روم بود که از دل کوه می اومد بیرون ... چی ؟ کوه ؟ مگه من چقدر دور شدم ؟ دیگه همون صدای محو هم از بچه ها نمی شنیدم . اولش سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و یه نگاه به دور اطرافم انداختم . همه جا شبیه به هم بود . همه جا پر از درخت بود . حرکت کردم به یه سمت ... بعد یه ربع راه رفتن دوباره از صدای آبشار فهمیدم رسیدم به جای اولم ... دوباره از یه سمت دیگه رفتم اما بعد چند دقیقه راه رفتن دیگه صدای خوردن آب روی تخته سنگ ها مثل پتک توی سرم بود . دیگه نفسم سخت میومد ... خم شدم روی زمین .

خیلی ترسیده بودم . وقتی می اومدم ساعت 4 بعد از ظهر بود . با یه حساب سر انگشتی می شد گفت الان نزدیک غروبه ... خدایا چی کار کنم ؟ موبایلم ! ... سریع گوشیم رو از توی جیب مانتوم در آوردم و زنگ زدم به گوشی مائده ... اما بین این همه درخت آخه مگه آنتن می داد . چیزی واسه از دست دادن نداشتم ... واسه همین هی پشت سر هم تماس می گرفتم ... اما ... دریغ از اینکه یه نفر گوشی رو جواب بده ... به کل ناامید شده بودم ... چشمام پر اشک شد ... خدایا ... من اینجا چی کار کنم ؟ کمکم کن .

زدم زیر گریه ... بارون شروع به باریدن کرده بود ... نمی دونم چقدر وقت بود که داشتم گریه می کردم که صدای نزدیک شدن قدم هایی رو شنیدم ... خیلی ترسیدم ... سریع خودم رو رسوندم پشت یکی از تخته سنگ ها و پنهان شدم ... خدایا خودت کمکم کن ...

صدای قدم ها نزدیک تر می شد ... تا جایی که می شد توی خودم مچاله شدم تا از پشت تخته سنگ پیدا نباشم ...

- صدا : راحلــه ... راحلـــه کجایی ؟

romangram.com | @romangraam