#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_40
- پدرام : من چون جسور و بی باکم ، جرات ...
- مائده : صبر کنید فکر کنم .
بعد یه نگاه به دور و اطرافش انداخت و با یه نگاه شرارت آمیز به پدرام نگاه کرد و گفت : « جرات دیگه ؟ »
- پدرام : صد البته ...
- مائده : خیلی خب .. از اون درخت برید بالا ...
- پدرام : ها ؟ کدوم درخت ؟
- مائده : همون پشت سریتون ...
پدرام یه نگاه به پشت سرش انداخت و خودش و از تک و تا نینداخت و گفت : « خیلی خب ... چقدر برم بالا ؟ »
- مائده : همون شاخه اولیه بسه ...
شاخه اول دو متر بیشتر از زمین فاصله نداشت . پدرام گفت : « میرم بابا ... این که کاری نداره ... »
اولش هی سر می خورد و نمی تونست خودش رو بالا بکشه ، اما بعدش به هر زحمتی بود خودش رو به شاخه رسوند و روی شاخه ایستاد و از همون جا بلند گفت : « دیدید تونستم ... ؟ »
- مائده : بله ... آفرین ... حالا بیایید پایین .
پدرام یه نگاه به پایین پاهاش انداخت و یهو هول شد و لیز خورد و افتاد توی چاله ی آبی که درست زیر درخت خودنمایی می کرد و تموم لباساش خیس و گلی شد . شانس آورد که ارتفاع زیاد نبود تا چیزیش بشه ... همه زدند زیر خنده ... پس بگو چرا مائده ی موذی وقتی پدرام اون بالا بود تشویقش کرد و گفت بیاد پایین ... جوانب کار و سنجیده بود و حالا داشت از همه بیشتر می خندید .
یه سقلمه زدم تو پهلوش تا ساکت بشه ...
- مائده : آخ ، چرا می زنی ؟
- من : این چه کاری بود کردی ؟
- مائده : من که کاری نکردم ... خودش حواسش و جمع نکرد و افتاد .
- من : آهان ، نگو که فکر اینجاش رو نکرده بودی ؟
- مائده : من ؟ آخه به من میاد ؟
romangram.com | @romangraam