#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_39
- عالیه ( با خنده ) : یاد دادنش زمان می بره ...
تا جنگل راه زیادی نبود ولی چون وسایل همراهمون بود با دو تا از ماشین ها راه افتادیم . ماشین علی که توش پسرا بودند و پونه هم ماشین پدرام و برداشت و دخترا اونجا سوار شدند و حرکت کردیم . تا جایی که شد با ماشین رفتیم و بقیه ی راه و پیاده رفتیم ... زمین پر از چاله های آب بود و این خبر از بارندگی چند دقیقه ی پیش می داد . بیشتر وسایل رو پسرا می آوردند و ما از طبیعت لذت می بردیم .
هر چی می رفتی تمومی نداشت ... همه ی درختا هم مثل هم بودند . پدرام گفت : « بچه ها از هم جدا نشید ... آدم اینجا راحت گم میشه ... »
پسرا شروع کردند دو تا چادر مسافرتی علم کردند و علی مشغول درست کردن ناهار شد .
- پونه : بچه ها می آیید جرات یا حقیقت بازی کنیم ؟
بچه ها موافقت خودشون رو اعلام کردند و همه رفتیم دور تنه ی درخت قطوری که اون نزدیکی بود نشستیم .
- پدرام : اینم از بطری ... من شروع می کنم .
و سر بطری رو طرف خودش گرفت و بطری رو چرخوند . بطری چرخید و چرخید تا اینکه سرش به پونه و تهش به سیاوش رسید . سیاوش یه لبخند روی لبش نشست و پرسید : « جرات یا حقیقت ؟ »
- پونه : حقیقت ...
- سیاوش : کی رو تو زندگیت از همه بیشتر دوست داری ؟
با این سوال سیاوش حالا همه نگاهشون رفت سمت پونه ... پونه گفت : « اولین و آخرین عشق زندگیم رو ... »
- پدرام : بینم ... چی گفتی ضعیفه ؟ عاشق شدی ما بی اطلاعیم ؟
همه به لحن لوتی وار پدرام خندیدند ...
- پدرام : جدی عاشق شدی ؟
- پونه : آره ... اشکالش چیه ؟
- پدرام : اون وقت عاشق کی ؟ چرا من نمی دونستم ... ؟
- پونه : مگه تو باید همه چی رو بدونی ؟
- پدرام : بشکنه این دست که نمک نداره ... بچه بزرگ کن ... اینه دستمزدم ؟
پونه بدون توجه به حرفای پدرام بطری رو چرخوند ... بطری سرش رو به پدرام ایستاد و انتهاش به مائده .
romangram.com | @romangraam