#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_33
- علی : راحله خانم ...
- من : بله ؟ چیزی گفتید ؟ حواسم نبود .
- علی : بله ... پرسیدم که وقتی تحصیلاتتون تموم شد چه تصمیمی برای آیندتون دارید ؟
- من : تا حالا بهش جدی فکر نکردم ... خودتون چی ؟
- علی : من تصمیم دارم اگه خدا بخواد برم خارج از کشور ... تحصیلاتم و اونجا کامل کنم و برگردم به کشورم خدمت کنم ...
- من : چقدر خوب ... قصد دارید کی برید ؟
- علی : خب من کارای ویزام تقریبا جور شده و تمومه . احتمالا یک سال و نیم دیگه عازمم .
- من : به هر حال موفق باشید .
- علی : ممنون شما هم همینطور . ممنون بابت چای
- من : خواهش می کنم
از جاش بلند شد و از ویلا خارج شد .
- " من : حتی نگفت کجا میره ...
- صدای درون : آخه به تو چه ؟
- من : میشه بگی من باید چی کار کنم که صدای تو رو دیگه نشنوم ؟ هر کاری بگی حاضرم انجامش بدم .
- صدای درون : متاسفم دوست عزیز ... امکان ناپذیره . "
*****
شب شده بود و بچه ها داشتند آماده می شدند که بریم لب دریا ... علی چند دقیقه پیش برگشت ... رفته بود برای شب خوراکی بگیره ... با هم رفتیم سمت دریا و پسرا هم با هم یه آتیش روشن کردند و دور آتیش نشستیم ... شب پر ستاره و قشنگی بود و صدای موج های دریا که به صخره ها می خوردند فضا رو قشنگ تر هم کرده بود .
- پدرام : فردا کی پایه اس بریم جنگل ؟
پسرا که همه موافقت کردند . ولی پونه و محدثه و عالیه مخالف بودند ... می گفتند خسته می شیم . پدرام برگشت سمت من و مائده و پرسید : « شما چی ؟ »
romangram.com | @romangraam