#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_32


به خودم اومدم که چند دقیقه است دارم نگاش می کنم . اونم از قیافم خندش گرفته بود ولی خب سعی می کرد که نخنده . سرم و انداختم پایین .

- علی : حالا میشه یه چایی هم به ما بدید ؟

- من : بله ... الان

- علی : ممنون ( و نشست پشت میز )

فنجون چای رو جلوش گذاشتم . تشکر کرد و پرسید : « پسر داییتون چند سالشه ؟ »

- من : 29 سالش

- علی : اوهوم ... اون وقت چی کارن ؟

- من : مهندسه ... شرکت ساختمان سازی داره ... خواهر شما چند سالشه ؟

- علی : 23 سالشه ... گرافیک خونده

- من : همین دو تا خواهر و برادرید ؟

- علی ( یکم سکوت کرد و بعد گفت ) : بله ... شما چطور ؟

- من : ما هم همینطور

- " صدای درون ( با حالت تمسخر ) : من دیگه نمی خوام با این بشر هم کلام شم .

- من : تو انگار عادت داری بپری وسط نطق آدم مگه نه ؟

- صدای درون : آره اتفاقا ... دوره ی کاملش رو گذروندم .

- من : حالا چی می گی ؟

- صدای درون : تو نبودی می گفتی دیگه دوست نداری ببینیش ؟ ها ؟ چی شد نشستی با هم گفتگو می کنید ؟

- من : اوه ... حالا انگار چی می گفتیم با هم ...

- صدای درون : تو خود درگیری داری دختر ... قطع به یقین مطمئنم . "

romangram.com | @romangraam