#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_31


بعد صرف شام با مائده با مائده رفتیم بالا و وسایلمونو جمع کردیم و بعد هم خوابیدیم .

*****

فردا صبح ساعت 8 ، 4 تایی با ماشین محمد که یه فراری مشکی بود رفتیم سر قرار ... انگار بقیه اومده بودند و فقط منتظر ما بودند ... غیر ما سه تا ماشین دیگه هم بود . یکیش که پونه بود و پدرام . یکی دیگه هم علی بود با یه دختر که احتمالا یا خواهرش بود یا نامزدش چون بهش نمی خورد ازدواج کرده باشه ... اون ماشین آخری هم یه پرشیای نقره ای رنگ بود و نمی دونستم مال کی هست و دو نفر توش نشسته بودند .

همگی پیاده شدند . پدرام اومد سمت ما و با محمد دست داد و به ما هم سلام کرد ... همگی جوابش رو دادیم ... پدرام رو به من کرد و گفت : « راحله خانم ، معرفی نمی کنید ؟ »

- من : بله ... ایشون مائده خواهر کوچکترم هستند . ایشون هم محمد پسر داییم و محدثه دختر داییم .

- پدرام : خوشبختم از آشناییتون ... منم پدرام هستم ... اینم پونه . اینم دوستم علی و خواهرشون عالیه خانم هستند ... اون دو نفرم که پسر عموهای من و پونه اند ... سیاوش و سهند ... خب دیگه به هم معرفی شدید راه بیافتید که دیر شده .

حرکت کردیم . ماشین پدرام جلو می رفت و پشتش هم علی و بعد هم پسرعموهاشون و آخرم ما بودیم ... برای ناهار و نماز 1 ساعت کنار یه رستوران بین راهی نگه داشتیم . بعد حدود 10 ساعت راه رسیدیم به شمال . ساعت 7 بعد از ظهر بود و همگی گرسنه بودیم . سر راه رفتیم پیتزا گرفتیم و رفتیم سمت ویلا ... خداییش هم ویلای بزرگی بود . دو طبقه بود که تو هر طبقش 3 ، 4 تا اتاق بود . با دخترا رفتیم طبقه ی بالا تا لباسامونو عوض کنیم . قرار شد من و مائده و محدثه تو یه اتاق باشیم و عالیه و پونه هم تو یه اتاق ... من یه مانتوي آبي با شلوار مشکی و شال آبي آسمونيم رو سرم کردم ... بعد از اینکه لباسامون رو عوض کردیم رفتیم پایین ... پسرای شکمو منتظر ما نمونده بودند و داشتند غذا می خوردند . دخترا با کلی غرغر نشستند و اونا هم مشغول شدند .

پدرام رو کرد به همگیمون و گفت : « خب بچه ها یه یک ساعتی رو خوب خستگی در کنید که شب بریم لب دریا ... چیزی هم خواستید تعارف و بزارید کنار تو خونه همه چیز هست . »

همه با موافقت بلند شدند و رفتند تو اتاقاشون ... من که خوابم نمی برد و بدجور هوس یه چایی کرده بودم ... خودش گفت راحت باشیم ... رفتم پایین تو آشپزخونه ... چای ساز که روی اپن بود ... حالا چایی کجاست ؟ بعد کلی گشتن تو همه ی کابینت ها که جای همه چیز رو از بر شدم چایی رو پیدا کردم و چای ساز رو به برق زدم ... تا چایی بخواد آماده بشه رفتم توی هال بزرگ خونه و یه نگاه کلی به خونه انداختم . نوساز به نظر می رسید ... طراحی داخلیش هم قشنگ بود . صدای چای ساز نشون از دم کشیدن چای میداد . رفتم و برای خودم یه چایی ریختم و نشستم پشت میز و منتظر شدم تا سرد بشه .

تو فکر بودم که یهو یه نفر گفت : « برای منم یکی می ریزید ؟ »

از جام یهو بلند شدم که میز تکون بدی خورد و سر جاش ثابت شد ... علی گفت : « شرمنده نمی خواستم بترسونمت ... ببخشید . »

دستم که روی قلبم بود و برداشتم و با غضب برگشتم سمتش و گفتم : « آخه این چه وضع داخل شدنه هان ؟ »

- علی : من که معذرت خواستم ( و سرش رو انداخت پایین و گفت ) نمی دونستم اینجوری میشه .

دیدم زیادی تند رفتم و بنده خدا از قصد که این کار و نکرده . گفتم : « ایرادی نداره ... منم معذرت می خوام تند رفتم . »

یه لبخند به لبش نشست .

- " من : قشنگ می خنده ها ...

- صدای درون : آ آ آ ... چی شد ؟

- من : حالا مگه چی گفتم فقط گفتم قشنگ می خنده همین .

- صدای درون : راحله ... چشماتو درویش کن ... پسر مردم و خوردی . "

romangram.com | @romangraam