#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_30


- محمد : اون وقت قراره با کی بریم ؟

- من : با یه سری از بچه های دانشگاه .

- محمد : من نمی تونم بیام .

- من : اِ ... یعنی چی ؟ آخه چرا ؟

- محمد : خب من کار و زندگی دارم ...

- من : برو بابا ... خودتو سیاه کن ... من که خبر دارم اون شرکت جدیدت هنوز راه نیوفتاده ...

- محمد ( با خنده ) : خب دیگه ... باید برم کارای راه اندازیشو سر و سامون بدم ...

- من : محمد تو رو خدا ...

یه چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت : « خیلی خوب ... ببینم چی میشه ... »

- من : یعنی میای دیگه ؟

- محمد : آره ... میام ...

- من : دستت درد نکنه ... فردا می بینمت ... خدانگهدار

- محمد : خدانگهدار

رفتم پایین ... بابا رو به من کرد و گفت : « راستی دخترم ماشینت کو ؟ نه تو حیاط دیدمش نه دم در ... »

- من : اوه ... پاک یادم رفته بود ... بابا ماشینم بنزین تموم کرد و تو اتوبان موند .

- بابا : پس با چی اومدی ؟

- من : دو تا از بچه های دانشگاه رسوندنم ...

- بابا : دستشون درد نکنه ... پس آدرس دقیق جایی که ماشین و گذاشتی بگو تا فردا برم برش دارم .

- من : چشم بابا ... دستتون درد نکنه ...

romangram.com | @romangraam