#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_29
- من : نه مزاحم شما نمی شم ... اگه میشه کنار یکی از ایستگاه های اتوبوس نگه دارید با اتوبوس میرم .
- علی : چرا تعارف می کنید ؟ آدرسو بگید ...
با یه تشکر آدرس و بهش دادم ... چند دقیقه سکوت بود تا پدرام گفت : « راستی راحله خانم ... ما داریم فردا یه سر با بچه های فامیل و دوستان می ریم ویلای شمال ... پونه بهتون گفت اگه دوست داشتید بیایید ؟ »
- من : نه ، چیزی بهم نگفت ...
- پدرام : حتما فراموش کرده ... به هر حال اگه بیایید خوشحال می شیم ...
- من : آخه نمی خوام مزاحم بشم .
- پدرام : نه این چه حرفیه ... ما 5 ، 6 تا هستیم و ویلا هم که به قدر کافی بزرگ هست .
بدم نمی اومد که برم ولی تنها دوست نداشتم ، گفتم : « شرمنده ، پس میشه منم سه نفر دیگه رو با خودم بیارم ... خواهر و بچه های داییم ؟ »
- پدرام : بله ... حتما !
- من : ممنون
بعد از اینکه منو رسوندند ازشون تشکر کردم و پدرام هم گفت فردا کجا و کی با هم راه می افتند و خداحافظی کردیم . بارون هنوز به شدت می بارید . سریع وارید خونه شدم و بعد سلام و احوال پرسی به اتاقم رفتم و لباسم و عوض کردم و برگشتم پایین و موضوع رو به مامان و بابا گفتم . اول قبول نمی کردند ولی وقتی گفتم محمد هم باهامون میاد راضی شدند ... خوشحال رفتم سمت تلفن و یه زنگ به محمد زدم .
- محمد : الو ... نکنه خط رو خط شده ؟ از عجایب هفت گانه است که راحله خانم به بنده زنگ بزنن !
- من : سلام محمد ... اذیت نکن ...
- محمد : سلام ... خب جدی می گم ... تو خودت یادته آخرین بار کی به من زنگ زدی ؟
یکم فکر کردم دیدم چیزی به ذهنم نمی رسه ، گفتم : « خب حالا ... بگذریم ... زنگ زدم بهت بگم فردا به مدت یه هفته چه کاره ای ؟ »
- محمد : چطور ؟
- من : قراره بریم شمال ... می خواستم بگم فردا صبح ساعت 8 اینجا دم در باش !
- محمد : این الان خواهش بود یا دستور ؟
- من : هر جور دوست داری حسابش کن ... محدثه هم با خودت بیاریا ...
romangram.com | @romangraam