#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_28


برای یه لحظه حس کردم توی چشماش اشک جمع شد ... اما تا خواستم خوب نگاه کنم و مطمئن بشم سرش رو انداخت پایین ... چند دقیقه تو اون حالت موند ... جو خیلی سنگین بود برام ... بعد چند لحظه سرش رو بالا کرد و توی چشمام نگاه کرد ... صداش یه لرزش خیلی کمی تهش داشت ... اما انقدر کم بود که پشت صدای مردونش پنهان باشه : « من انقدر دوستت دارم که برای خوشبختی خودم حاضر نیستم خوشبختی تو رو ازت بگیرم ... من که لیاقت داشتنت رو نداشتم ... امیدوارم کسی رو پیدا کنی که لیاقتت رو داشته باشه ... خوشبختی تو آرزوی منه . »

بعد یه نفس عمیق که بیشتر به آه می مونست کشید که دلم گرفت و بعد با صدایی که از ته چاه در می اومد گفت : « دیگه بریم پایین خواهر کوچیکه . » و خودش جلوتر راه افتاد .

غم تو صداش رو هر کسی می تونست حس کنه ... غم تو چشماش دل آدم و ریش می کرد ... خدایا منو ببخش ... ازت می خوام بهترین زندگی رو بهش بدی و کسی رو نصیبش کنی که لیاقتشو داشته باشه و عاشقش باشه ... اون لیاقت بهترینارو داره .

با صدای محمد به خودم اومدم : « پس چرا نمیای ؟ »

- من : اومدم اومدم .

با هم رفتیم پایین و هر دو سر جای قبلیمون نشستیم . هیچکس هیچی نمی گفت . دایی یه نگاه به ما کرد و انگار متوجه موضوع شد . برای اینکه جو ایجاد شده رو تغییر بده رو به مامان کرد و گفت : « آبجی ، چاییت دم نکشید یه چایی برامون بریزی ؟ »

مامان که تازه به خودش اومده بود گفت : « چشم الان » و رفت آشپزخونه .

دایی و اینا یکم دیگه موندند و بعد خداحافظی کردند . قبل از رفتنشون رفتم سمت محمد و بهش گفتم : « محمد من خیلی ازت معذرت می خوام ... تو رو خدا حلالم کن ... »

- محمد : این چه حرفیه راحله جان ... دیگه فراموشش کن ! هر وقت کاری داشتی می تونی روی من مثل برادرت حساب کنی ... خوشحال می شم اگه بتونم کاری برات انجام بدم .

اون شب کسی دیگه حرفی نزد ... همه انگار همه چی رو می دونستند . اون شب تا نزدیکای صبح بیدار بودم . محمد واقعا پسر خیلی خوبی بود و لیاقت داشتن کسی رو داشت که عشقش رو با عشق جواب بده ... براش از خدا بهترین ها رو می خوام .

*****

4 روز بعد

امروز یه کلاس بیشتر نداشتم . از فردا به مدت 2 هفته دانشگاه برای مطالعه ی آزاد امتحانات تعطیله ... داشتم از کلاس بر می گشتم که ماشین از کار ایستاد ... هر چی استارت زدم روشن نمی شد . به باک ماشین نگاه کردم ... اَه ... این کی تموم شد ؟ ... باک خالیِ خالی بود . بنزین از کجا بیارم ؟ از ماشین پیاده شدم و کنار اتوبان شروع به حرکت کردم ... ولی هیچ تاکسی ای نگه نمی داشت تا سوارم کنه ... همه پر بودند . خدایا یعنی از این بدترم میشه ؟ یهو رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن گرفت ... از این بدترم پیدا میشه ! خدا جون وقتی شانس بین آدما تقسیم می کردی من کجا بودم ؟

داشتم تو طول اتوبان حرکت می کردم تا حداقل به ایستگاه اتوبوس برسم که یه ماشین از پشت سرم شروع کرد به بوق زدن ... حتما مزاحمه ... نگاه نکردم و به حرکت خودم ادامه دادم ... ولی دست بردار نبود ... برگشتم تا ببینم کدوم دور از جون .... داره یه سره بوق می زنه ... اول نتونستم کسی رو که پشت فرمون بود تشخیص بدم اما وقتی دقت کردم دیدم علی پشت فرمونه و کنارش هم پدرام نشسته ... رفتم طرف ماشین و در عقب رو باز کردم و سوار شدم و سلام کردم . خیس آب شده بودم ... هر دو جوابم رو دادند و پدرام برگشت منو نگاه کرد و گفت : « ماشینتون کجاست راحله خانم ؟ »

- من : بنزین تموم کردم .

- پدرام : علی بخاری رو روشن کن سرما نخورن .

علی بخاری رو روشن کرد و گفت : « می رید خونه ؟ »

- من : بله ...

- علی : پس آدرستونو بگید لطفا ...

romangram.com | @romangraam