#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_27
اومد سمت من و سبد گلی که دستش بود رو به من داد و سلام کرد . یکم از دستش دلخور بودم چون من چندین بار جوابم رو بهش گفته بودم . زیر لب جواب سلامش رو دادم و به داخل دعوتش کردم و خودم هم روی یکی از مبل های تکی نشستم . چون این مراسم قبلا هم برگزار شده بود و مهمونا خانواده ی داییم بودند نیازی نبود برم توی آشپزخونه تا صدام بزنند و چایی بیارم . صحبت ها شروع شد اما درباره گرونی و یارانه ها حرف می زدند . تا اینکه دایی بحث رو عوض کرد : « خب امیر آقا ... غرض از مزاحمت برای اینجور صحبت ها وقت زیاده ، ما برای چیز دیگه مزاحمتون شدیم ... هر چند ، چند سال پیش هم این مراسم برگزار شده بود ولی از اونجایی که این آقا پسر ما خیلی دخترم راحله رو دوست داره اصرار کرد امشب هم مزاحم شما بشیم تا این دو تا جوون حرفای خودشون و بزنند و تصمیم آخر رو بگیرند . »
- بابا : خواهش می کنم حسین آقا ... ( بعد رو به من کرد و گفت ) راحله جان ، پاشید با آقا محمد برید بالا و حرفاتون رو بزنید .
منم به تبعیت از حرف پدرم بلند شدم و به سمت اتاق به راه افتادم . محمد هم پشت سر من میومد . وارد اتاق شدیم و من رفتم یه گوشه روی تخت نشستم و محمد هم روی صندلی کامپیوتر نشست . به اندازه چند ثانیه هر دو ساکت بودیم و بعد محمد بود که سکوت و شکست : « از دستم دلخوری ؟ »
- من : نباید باشم ؟
- محمد : منو ببخش راحله ... اما ... دست خودم نیست ... نمی تونم فراموشت کنم ... اومدم آخرین شانسم و امتحان کنم ... نمی تونم دوستت نداشته باشم .
- من : زمان همه چیز رو تغییر می ده .
- محمد : راحت حرف می زنی ... تو از دل من مگه خبر داری ؟ اگه می خواست تغییر کنه تو این سه سال می کرد .
- من : چون خودت نخواستی منو فراموش کنی ... اگه می خواستی میشد .
- محمد : آره من دلم نخواست ، چون احساس قشنگی که وقتی پیش تو هستم دارم رو هیچ جا و هیچ وقت دیگه ندارم ... من این حس و دوست دارم ... تو تمام این سه سال از محدثه که باهات در ارتباط بود سراغت و می گرفتم ... امیدوار بودم زودتر کارا درست بشه و بیایم اصفهان ... حتی خودمم نمی دونم از کی عاشقت شدم ... نمی دونم چی شد که عاشقت شدم ... نمی دونم از کی همه ی فکر و ذکرم تو شدی ...
- من : محمد ، ... ولی من عاشقت نیستم ...
- محمد : آره عاشقم نیستی ... عشق چیزی نیست که بشه تحمیلش کرد ... اما دوستم که داری ، نداری ؟
- من : آره ... خیلی دوستت دارم ... اما دوست داشتن من با اون چیزی که تو تصور می کنی خیلی فرق داره ... من تو رو مثل یه براد ...
- محمد : به من نگو برادر ... من برادرت نیستم ... دوستم ندارم که باشم ...
- من : آرومتر ... صدات میره پایین ...
محمد یه نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه و بعد گفت : « معذرت می خوام ، دست خودم نبود ... نمی دونی چقدر وقتی منو برادر خودت خطاب می کنی قلبم تیر می کشه . »
حرفای محمد خیلی برام عجیب بود . من تا حالا عاشق نشده بودم و عشق رو نمی فهمیدم ... محمد تو صدا و حرفاش غم عجیبی موج می زد . پشت چشمای طوسیش هم اون غم دیده می شد ... اما ...
- من : محمد ، من واقعا معذرت می خوام ازت ... باور کن من قصدم این نیست که تو رو از خودم برنجونم و ناراحتت کنم یا خدای نکرده دلت رو بشکنم ، اما خب ... چه میشه کرد ؟ من هنوز عشق رو تجربه نکردم ... دوست دارم با عشق زندگی کنم .
- محمد : من این عشق و بهت میدم ... باور کن می تونم ... قول مردونه بهت می دم راحله ...
- من : محمد تو رو خدا از اینی که هست سخت ترش نکن ... من ... من نمی تونم باهات ازدواج کنم .
romangram.com | @romangraam