#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_26
- من : مامان زن دایی چی می گفت ؟
- مامان : هیچی زنگ زده بود که شب اجازه بگیره بیان خونمون .
- من : اجازه بگیره ؟ برای چی ؟ تازه اونا که دیشب اینجا بودند .
*****
با حرص در اتاق رو باز کردم و رفتم توی اتاقم و در وبه هم کوبیدم . نشستم روی تختم و سرم رو توی دستام گرفتم . محمد ، محمد ، محمد ، اَه ... من چقدر خودم بهت گفتم نــه ... زن دایی زنگ زده بود تا شب برای خواستگاری بیان خونمون . مامان هم به زن دایی گفته این موضوع مربوط به سه سال پیشه و خیلی وقته که از این موضوع می گذره ولی زن دایی به مامان گفته محمد هنوزم راحله رو دوست داره و شاید احساسات راحله هم تغییر کرده باشه و اگه خدا بخواد این دو تا جوون به هم برسن ... مامان گفته باید به بابا بگه و از طرفی چون از این وصلت ناراحت هم نبوده همون موقع زنگ زد به بابا و ماجرا رو گفت . بابا هم گفت ایرادی نداره و تشریف بیارن . این وسط من هر چقدر خودمو کشتم و به مامان گفتم مادرِ من ، من محمد و به چشم برادر می بینم و جوابم همون جواب 3 سال پیشه و ما با هم حرف زدیم و اینا رو به خودشم گفته بودم . مامان گفت : « خوبه خوبه ... ما اسم خواستگار می اومد هزار بار سرخ و سفید می شدیم ... دختر من جلوی من وایساده می گه من با خودش حرف زدم . پسر برادرم به این آقایی ... چی کم داره که جوابت منفیه ؟ سه سال پیش گفتم هنوز بچه است و زوده براش . اما الان چی ؟ »
منم دیگه چیزی نگفتم ... مادرم بود و احترامش واجب ... فقط با حرص اومدم تو اتاقم . نزدیکای شب بود و من داشتم بی خیال درسم رو می خوندم . در اتاق زده شد .
- من : بفرمایید .
مامان بود . اومد داخل و گفت : « راحله ، تو چرا هنوز آماده نشدی ؟ الان داییت اینا می رسن . »
- من : من که گفتم جوابم از الان چیه .
مامان اومد کنارم روی تخت نشست : « راحله جان ، من هر چی می گم واسه خودت می گم . به نظر من محمد پسر خیلی خوبیه . اینو برای اینکه بچه ی داداشمه نمی گم . مهندسه . دستش به دهنش می رسه . اخلاق و رفتارش هم که خودت می دونی ، نیازی نیست بگم . دیگه چی از این بهتر ؟ من اگه تند رفتم معذرت می خوام دخترم ... تو هم دیگه بزرگ شدی برای خودت . خوب فکر کن و بعد تصمیم بگیر . زندگی خودته . من و پدرت هم به تصمیمت احترام می ذاریم . »
بلند شدم و مادرم و تو آغوش گرفتم : « من باید معذرت خواهی کنم مامان جونم ... ببخشید . »
- مامان : برو آماده شو دخترم ... الان مهمونا می رسن .
- من : چشم
مامان از اتاق خارج شد . رفتم سمت کمد لباسام و درشو باز کردم . یکی یکی به لباسام نگاه می کردم . چشمم به یه لباس سفید افتاد که روی قسمت سینش مروارید کار شده بود و بلندیش تا زیر کمرم بود . لباس و برداشتم و از داخل کشوی میزم هم دامن مشکیم که روش سنگ کاری های قشنگ داشت و تا مچ پام بود رو برداشتم ... لباسام رو پوشیدم و شال سفید و مشکیم رو هم سرم کردم و صندل های سفیدم هم پام کردم . جلوی آینه ایستادم . در عین سادگی قشنگ شده بودم . صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان مائده داخل اتاق شد .
- مائده : چقدر خوشگل شدی آبجی .
- من : ممنون خواهری
- ببینم جوابت به محمد چیه ؟
- این موضوع خیلی وقت پیش تموم شده بود . نباید انقدر کش پیدا می کرد . جوابم همون جواب قبلیه . حالام بیا بریم پایین .
با هم رفتیم طبقه ی پایین . مامان و بابا رفته بودند توی حیاط برای استقبال ... حیاط تاریک بود و چیزی پیدا نبود . کم کم همه یکی یکی وارد خونه شدند . اول دایی داخل شد و زن دایی ... بعد هم مامان و بابا و در آخر محمد و محدثه اومدند تو ... من و مائده به همه خوش آمد گفتیم . به محمد نگاه کردم . همون لباس طوسی که از مشهد براش خریده بودم رو پوشیده بود با کت و شلوار مشکی .
romangram.com | @romangraam