#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_23


- علی : بفرمایید ... با من امری داشتید راحله خـــانــم !

راحله خانمش رو یه جوری و کشیده گفت ... ایشش ... شیطونه می گه چشماشو از کاسه در بیارم بزارم کف دستش ... حالا من یه چیزی از دهنم در رفت تو باید به روم بیاری ؟ یه چشک غره بهش رفتم و به روی خودم نیاوردم .

- من : بله ... اگه میشه چند لحظه بیایید این طرف !

- پدرام ( با خنده ) : خب چه کاریه ؟ من یکم میرم اون طرف ! و بعد یه چشمک به علی زد . ( من تنها چیزی که الان خواهانشم کندن سر این دو تنه ) پدرام با خنده از ما دور شد . علی روشو به سمت من برگردوند .

- علی : بفرمایید ، در خدمتم .

- من : می خواستم پول گردنبند و باهاتون حساب کنم .

- علی : حالا که دیر ...

نذاشتم جملش رو کامل کنه ... اینقدر این مدت این جمله رو گفته بود و الان حرصم داد که اعصابم از دستش خورد بود .

- من ( با حرص گفتم ) : چرا دیر میشه ... لطفا بگید ، چقدر شد ؟

- علی : چشم ، ولی قابل نداره ها ...

- خواهش می کنم .

- « ... » تومن ...

پولی که گفته بود و بهش دادم و زیر لب ازش خداحافظی کردم و منتظر جوابش نشدم ... خدا کنه دیگه این بشر رو نبینم .

*****

تو اتاقم نشستم ... هم بی کارم و هم بی حوصله ... تو تختم دراز کشیدم و دارم یکی از آهنگای مرتضی پاشایی رو گوش میدم ... عاشق آهنگاشم ... آهنگ رو برای بار پنجم یا ششم مجددا Play می کنم ... از جام بلند می شم و می شینم پشت سیستم و وارد نت می شم .

- " من : اینکه دوباره اینجاست ...کار و زندگی نداره ؟

- صدای درون : تو چی ؟ تو کار و زندگی نداری ؟

- من قضیه ام فرق می کنه ... این همیشه اینجاست .

- تو از کجا می دونی همیشه اینجاست هان ؟

romangram.com | @romangraam