#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_22


*****

دیشب حرم خیلی شلوغ بود . شب تولد امام رضا (ع) بود . یعنی جا برای سوزن انداختن نبود . وقتی یادش می افتم لبخند صورتم و می پوشونه . همه جا ریسه کشیده بودند . همه شاد بودند . رفتم تو حرم . مثل این 5 روز یه گوشه کنار یکی از ستون ها ایستادم و ضریح رو تماشا کردم و تو دلم شروع کردم با آقا حرف زدن . یه لحظه چشمامو بستم و دیدم چقدر دلم می خواد دستم رو به ضریح آقا برسونم . این 5 روز تو این شلوغی ترجیح می دادم یه گوشه بایستم و از دور مناجات کنم ، اما امشب دلم بدجور هوس رفتم تو آغوش آقا رو داشت . قدم اول رو با تردید برداشتم ... قدم بعدی رو محکم تر ... همین طور قدم بعدی و بعدی رو ... فقط یادمه وقتی چشمامو باز کردم تو آغوشش بودم و داشتم اشک می ریختم .

الان توی اتوبوس تو مسیر بازگشت هستیم . فردا صبح می رسیم خونه ... اَه ... یادم رفت پول گردنبند و حساب کنم ... یادم باشه تو اولین فرصت پول رو بهش بدم ... خوشم نمیاد به کسی بدهکار باشم .

*****

کیف سوغاتی ها رو باز می کنم . امشب دایی و خانوادش اومدند دیدن من ... برای دایی و بابا هر کدوم یه پیرهن مارک دار و قشنگ از یه مدل با رنگ های مورد علاقشون بود و برای مامان و زن دایی هم یه کت و دامن شیک بود که کمی مدلشون و البته رنگشون با هم متفاوت بود خریده بودم . برای محدثه یه مانتو کرم رنگ و شیک گرفتم و برای محمد هم یه پیرهن طوسی که به نظرم با چشمای طوسی رنگش همخونی قشنگی داشت و برای مائده هم یه ست کیف و کفش خریده بودم که صدای همه در اومد و گفتند برای مائده پارتی بازی کردم و دو تا سوغاتی آوردم .

بعد از صرف شام ، با معذرت خواهی از همه رفتم بالا تا بخوابم . خیلی خسته بودم ... فردا ساعت 8 کلاس داشتم ... خداکنه فردا بتونم علی رو ببینم و پولشو بهش بدم .

*****

خب این از کلاس اول ... ببینم می تونم تو محوطه ی دانشگاه پیداش کنم ... نه انگار نیست ... « سلام »

برگشتم پشت سرم و نگاه کردم . پدرام و علی بودند .

- پدرام : دنبال کسی می گشتید راحله خانم ؟

- من : بله دنبال علی می گشتم .

یه لحظه هر سه تامون ساکت شدیم . چشمای اون دوتا داشت از کاسه می زد بیرون .

- " من : ببینم مگه من چی گفتم ؟ ها ؟

- صدای درون : ترکوندی دختر می گی چی گفتم ؟ که فقط تو خیالت و تصوراتت علی صداش می کنی ؟ "

تازه مغزم شروع به پردازش کرد . خاک بر سرم شد ... آبروم رفت که ... سرمو که پایین انداخته بودم آروم آروم گرفتم بالا و نگام به اون دوتا افتاد که الان در حال منفجر شدن بودند و با دیدن قیافه ی مظلوم من ترکیدن . رو آب بخندید . کجای ضایع شدن من خنده داره ؟

- من : بسه دیگه !

هر دو یه لحظه ساکت شدند و دوباره شروع کردند به خندیدن .

- من : گفتم بســه !

این دفعه هر دو کاملا ساکت شدند ولی هنوز چشماشون می خندید .

romangram.com | @romangraam