#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_20


علی روشو بر می گردونه و پشت سرشو نگاه می کنه . منم برمی گردم . پدرام و پونه توی عطر فروشی هستند .

- علی : میاید بریم قیمتش رو بپرسیم ؟

- من : آره بریم .

وارد مغازه می شیم . یه زن و مرد دیگه هم اونجا هستند که به نظر می رسید اومدند حلقه بخرند . فروشنده میاد سمت ما .

- فروشنده : چه کمکی از دست من بر میاد ؟

- من ( اشاره می کنم به گردنبند و می گم ) : می خواستم اون گردنبند و از نزدیک ببینم .

- فروشنده : بله ... چند لحظه صبر کنید .

از پشت ویترین برش می داره و شروع می کنه به تعریف کردن : « سلیقه ی شما خیلی خوبه خانم ... این کار خیلی ظریفیه و با نقره کار شده و قیمتش هم مناسبه . »

- علی : چند میشه آقا ؟ ( فکر کنم اگه علی اینو نمی پرسید این آقا بازم می خواست ادامه بده . )

- فروشنده : قابل شما رو نداره ... راستی برای شما هم یکی ست همین گردنبند و دارم . ( و از زیر پیشخوان یکی عین همون و در آورد با این تفاوت که مثل اون قبلی ظریف نبود و نگینای کمتری هم داشت اما در کل اونم خیلی قشنگ بود . )

- علی : هر دوش روی هم چند میشه آقا ؟

- فروشنده : بهتون تبریک می گم خانم ... همسر High Class و با سلیقه ای دارید ! قابل شما رو نداره ...

هـــا ؟؟! این الان چی گفت ؟ هِه ... من ؟ همسرِ علی ؟ ... به علی نگاه می کنم ... یه لبخند گشاد که دندوناشم پیداست رو لبشه .

- " من : ایششش نیشتو ببند مسواک گرون میشه ! چه خوششم اومده ... شیطونه می گه بزنم چشماشو در بیارم !

- صدای درون : خیلی هم خوشت بیاد ... پسر به این آقایی ...

- باور کن تو حرف نزنی کسی نمی گه لالی ...

- ایششش ... "

علی کارتشو در میاره تا من می خوام چیزی بگم پول هر دو گردنبند و حساب می کنه و میریم بیرون .

- من : من خودم پول کافی داشتم شما چرا حساب کردید ؟

romangram.com | @romangraam