#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_19
- پونه : ما داشتیم از نگرانی می مردیم اونوقت تو می خندی و میگی داستان داره ؟
صالحی که تا اون موقع سرش پایین بود گفت : « نگرانی برای چی پونه خانم ؟ تو حرم ، آقا خودش مراقب زائراش هست . »
- پونه : خب اونکه بله ... ولی نمی شد یه زنگ بزنید ؟! حالا چی شده بود ؟
- پدرام : هیچی ... این علی آقا داشت کار خیر می کرد .
- من : چه کار خیری ؟
- صالحی : هیچی
- پدرام : چی چیو هیچی ؟ نترس بابا ریا نمیشه .. نشسته بودیم تو یکی از صحن ها داشتیم زیارت نامه می خوندیم که علی گفت ، پدرام انگار اون پسر کوچولو گم شده ... یه نگاه کردم دیدم یه پسر بچه یه گوشه نشسته داره گریه می کنه . تنها بود . علی بلند شد و رفت پیشش ازش پرسید ، گم شدی آقا پسر ؟ ... پسره با هق هق جواب داد ، آ ... ره ... علی به من گفت وقتی اومدیم این پسر بچه رو با پدرش دیده و چهرش رو ببینه می شناسه ... بریم دنبال پدرش بگردیم ... گفتم بیخیال ... بیا بچه رو ببریم تو بخش گمشده ها خادم ها خودشون میدونن چی کار کنن ... ولی آقا پاشو کرده بود تو یه لنگه کفش که حتما باید پدرشو پیدا کنیم ... هیچی دیگه ... ما سه دور دور اون صحن رو گشتیم ... علی هم هی به پسره می گفت که خوب نگاه کنه و بگه باباشو می بینه یا نه ... بعد یه ربع ، 20 دقیقه علی گفت اوناهاش و بچه به بغل دوید به سمتی ... پسر کوچولو پرید بغل باباش و شروع کرد به گریه کردن ... پدر بچه بنده خدا خیلی ترسیده بود و کلی تشکر کرد و گفت رفته بوده برای بچه از سقا خونه آب بیاره و چون اونجا شلوغ بوده بچه رو با خودش نبرده و یه گوشه نشونددش و وقتی برگشته پسرش رو ندیده . این بود ماجرای کار خیر علی آقا .
علی سرش پایین بود ... نه بابا ... دمش گرم ... این آقای صالحی هم آقاییِ برا خودش ها ... چند دقیقه بعد راه افتادیم سمت هتل .
*****
5 روز بعد
مثل برق و باد یه هفته تموم شد . توی این یه هفته سعی کردم از تمام فرصتم استفاده کنم . صبح ها تا ظهر حرم بودیم و ظهر می اومدیم هتل و بعد از ظهر تا آخرای شب مهمون آقا بودیم . عجب آرامشی داشت فضای حرم ... امروز آخرین روزیه که مشهدیم ... فردا صبح حرکت می کنیم ... امروز می خوایم بریم خرید ... یه سری سوغاتی گیریم برای خانواده هامون . 4 تایی راه افتادیم سمت بازار .
- پدرام : خیلی شلوغه ... همدیگه رو گم نکنید ... هر مغازه ای خواستید برید به ما هم بگید صبر می کنیم براتون
همه باشه ای می گیم و شروع می کنیم به نگاه کردن اجناس مغازه ها ... 4 تا بسته نبات می خرم و یه مقداری هم زعفرون ... چشمم می خوره به یه گردنبند « الله » که روش نگینای ریز داره و توی نور می درخشه . خیلی ظریف کار شده . همینطور که نگام بهشه حضور کسی رو کنار خودم حس می کنم . سرمو بلند می کنم ... اینکه علیِ .
- " صدای درون : اِ ... از کی تا حالا شده علی ؟
- من : تو از کجا پیدات شد ؟ خیلی وقت بود نبودی راحت بودیم از دستت .
- بحث رو عوض نکن !
- ای بابا ... حالا مگه چی گفتم ؟ سخته هی بخوام بگم آقای صالحی ، آقای ببخشید ... گفتم علی .. تازه تو تصوراتم اینجوری خطابش می کنم ... حالا توجیه شدی ؟ برو رد کارت . "
حواسم رو دوباره جمع می کنم . اونم نگاهش به همون گردنبنده . بدون اینکه نگاهش رو از روی گردنبند برداره می گه : « دوسش داری ؟ »
- من : آره ... خیلی قشنگه !
romangram.com | @romangraam