#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_18


به پونه گفتم : « میای بریم حرم ؟ »

- پونه : الان ؟

- من : آره خب ...

- پونه : بزار صبحونه بخوریم بعد 4 تایی با هم می ریم .

خب تنها که نمیشد برم . صبر کردم تا صبحونه ها رو آوردند و بعد صبحونه پونه زنگ زد به داداشش و بهش گفت که می خواییم بریم حرم . اونا هم گفتند تا 5 دقیقه ی دیگه میان پایین . تا حرم راه زیادی نبود . با پای پیاده هم میشد بریم . من و پونه دو تا از این چادر رنگی ها از دم در ورودی گرفتیم و رفتیم تو اتاق تفتیش و بعد وارد صحن شدیم .

پدرام اومد سمت ما و به پون گفت : « آبجی ، چقدر با این چادر ناز شدی . »

پونه لپاش گل افتاد ( آخی ... بچمون خجالت می کشه ) و گفت : ممنون داداشی ... و بعد رو به من کرد و گفت : « راحله ... تو هم چادر خیلی بهت میادا . »

- من : تو هم همینطور ... دیگه بریم

- پونه : خب پس 2 ساعت دیگه همین جا ... چطوره ؟

- صالحی : خوبه ... پس دیگه بریم .

- پدرام : خداحافظ ... التماس دعا

- پونه : محتاجیم به دعا

قدم زدن تو صحن امام رضا (ع) هم خودش صفایی داره ... رفتیم داخل و کفش هامونو تحویل کفشداری دادیم ... داخل خیلی شلوغ تر از بیرون بود و هر چی جلوتر می رفتیم جمعیت بیشتر میشد و معلوم بود داریم به ضریح نزدیک میشیم ... تا اینکه میون اون همه جمعیت بالاخره ضریح امام رضا (ع) پیدا شد . دیگه حال خودمو نمی فهمیدم ... تکیه دادم به یکی از ستون ها ... پونه هم تو حال و هوای خودش بود .

شروع کردم با آقا صحبت کردن ... برای همه دعا کردم ... با این جمعیت محال بود دستمون به ضریح برسه . رفتیم عقب یه گوشه نشستیم و از تو قفسه ی ادعیه ها ، کتاب دعا برداشتیم و مشغول خوندن شدیم . دیگه باید کم کم برمی گشتیم . بلند شدیم و به سمت در خروجی رفتیم و بعد از یه ربع رسیدیم به جایی که قرار گذاشته بودیم . پسرا هنوز نیومده بودند . منتظر شدیم تا بیان ... 20 دقیقه از زمانی که گفته بودیم گذشته بود و هنوز پیداشون نشده بود . خب ما هم نگران بودیم .

- من : خب یه زنگ به داداشت بزن ببین کجان .

- پونه : باشه ... الان می زنم .

هنوز گوشیشو از تو کیفش در نیوورده بود که اون دوتا از دور پیداشون شد . پونه چند قدم باقیمونده رو با سرعت طی کرد و رفت سمت پدرام .

- پونه : هیچ معلوم هست کجایید ؟

- پدرام ( در حالیکه داشت می خندید ) : داستان داره ، می گم .

romangram.com | @romangraam