#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_17


دیگه چیزی نمی گیم ... بعد یه ربع نوبت به ما میرسه ... اسممونو می نویسیم و می آییم بیرون . قراره پس فردا جمعه حرکت کنیم . باید به مامان و بابا بگم .

*****

2 روز بعد

الان تو اتوبوس تو راه مشهدیم ... دیروز به بابام گفتم و اونم موافقت کرد که اجازه دارم برم . امروز صبح هم به دایی زنگ زدم و خداحافظی کردم . اونا هم التماس دعا گفتند . ساعت 2 بعد از ظهر دم دانشگاه غلغله بود . من که فقط یه ساک با خودم آورده بودم ، وسایل چندانی نداشتم . خیلیا بودند . 4 تا اتوبوس جلوی دانشگاه پارک بود . دو تا برای دخترا دو تا هم برای پسرا ... من و پونه کنار هم نشستیم . از پریروز تا حالا آقای صالحی رو ندیدم ... اتوبوس نگه می داره برای نماز مغرب و عشاء و شام ... با پونه پیاده می شیم و میریم نماز می خونیم و از رستوران کوچیک بین راهی دو تا ساندویچ می گیریم و مشغول خوردن می شیم ... اِ ... اون آقای ببخشید نیست ؟ ... چرا انگار خودشه ... با یه پسر دیگه دو تا میز اون طرف ترن ... بعد چند دقیقه میان سمت ما ... اون یکی پسره می گه : « پونه ... معرفی نمی کنی ؟ »

( پونه ؟ مگه همدیگه رو می شناسن ؟ )

- پونه : آره ... این دوستم راحله است ... راحله اینم داداشم پدرامه ... اینم دوستش علی آقا

- صالحی : خوبید خانم رادمنش ؟

- پونه : شما همدیگه رو می شناسید ؟

- صالحی : بله ... یه چند وقتی میشه ...

- من : نمی دونستم داداش داری ...

- پونه : مگه تو چیزی هم می پرسی ؟

یه چشم غره بهش می رم و به هر دوی اونا سلام می کنم .

- پدرام : فکر کنم اگه ما چهار نفر با هم باشیم بد نباشه ... اینجوری تو شهر غریب تنها نیستیم چطوره ؟

- پونه : خوبه ...

- پدرام : پس شماره های همدیگه رو Save کنید .

این برادر و خواهرم واسه خودشون می برن و میدوزن و خودشون تنمون می کنندا ... البته خوب راست می گفتند ... بعد از مبادله کردن شماره هامون رفتیم سوار اتوبوس هامون شدیم . منم خوابیدم .

*****

صبح با صدای همهمه ی دخترا بیدار شدم . اولش هنوز بین خواب و بیداری بودم اما بعدش ... فقط گنبد طلایی آقا بود که می دیدم ... زیر لب شروع کردم به سلام دادن : « السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع) »

دلم می خواست همین الان بریم حرم . رفتیم به هتلی که قبلا رزرو شده بود . نزدیک 100 نفر بودیم و اتاقا 4 نفره و 5 نفره بود . من و پونه و دوتا دیگه از دخترا که نمی شناختیم با هم تو یه اتاق افتادیم ... اینا واقعا با چه هدفی اومدن مشهد ؟ ... هردوشون آرایشای آنچنانی داشتند و صورتشون زیر خروار آرایش گم شده بود و مانتوهایی پوشیده بودند که اگه بشه اسمشو گذاشت مانتو ... روسریِ بچگونه مو رو بیشتر از این شالی که اینا رو سرشون انداختن می پوشونه ... هم جلوشون بازه هم پشتشون ... ولشون کن بابا ... اون دنیا خودشون می دونن .

romangram.com | @romangraam