#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_15
بعد کلاس چون دیگه تا 12 کلاس نداشتم رفتم رستوران نزدیک دانشگاه تا یه چیزی بخورم ... یه میز بیشتر خالی نبود . نشستم پشت همون میز . به گارسون سفارش یه پیتزا دادم و منتظر شدم ... بعد 1 دقیقه صدای زنگ بالای در رستوران نشون از ورود یه نفر به اونجا رو می داد ... سرمو بلند کردم تا ببینم کی اومد ... ای بابا ... بازم که این آقای ببخشیدِ ... همه ی میزا پره ... خب برو دیگه ... نمی دونم چرا زیاد ازش خوشم نمیاد ... چرا داره به من نگا می کنه ؟ ... نکنه بلند گفتم بهش بر خورد ؟ ... ای وای داره میاد این سمت ... من که کسی رو ندیدم .
خودمو با بازی کردن با نمکدون روی میز مشغول می کنم .
- آقای ببخشید : سلام خانم رادمنش
- من : ( اوفف ... سرمو بلند می کنم ) سلام
- ببخشید ! دیگه میزی خالی نیست ... می تونم اینجا بشینم ؟
- خب ... خب ...
- بشینم ؟
- ... بفرمایید ...
- ممنون !
گارسون اومد و غذای منو گذاشت و از اون هم سفارش گرفت ... اونم پیتزا سفارش داد . وقتی غذای اونم آوردند شروع کردیم به خوردن ... بعد 5 دقیقه ازم پرسید : « دانشجوی چه سالی هستید ؟ »
- من : دوم
- چه رشته ای ؟
- پزشکی
- پس هم رشته ای هستیم ... رتبتون چند شد ؟
- 251
- چقدر خوب رتبه ی من 104 بود .
( حالا من مگه ازت پرسیدم که می گی ؟ ولی ایول ... نزدیک بوده دو رقمی بشه . )
- آقای ببخشید : راستی معرفی خوبی نداشتیم ... من علی صالحی هستم ... دانشجوی سال پنجم پزشکی ...
اصلا حواسم به حرفاش نبود ... فقط داشتم غذام و می خوردم تا زودتر برم ... دیدم چند ثانیه مکث کرد . سرم رو آوردم بالا دیدم داره منتظر منو نگاه می کنه ! چیه ؟ نکنه منتظره منم خودم و بهش معرفی کنم ؟
romangram.com | @romangraam