#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_14
رفتم یه پیراهن بلند سبز یشمی پوشیدم ، با یه شال سبز کمرنگ و شلوار کتون مشکی . رفتم پایین و سلام کردم ... همه دور میز بودند و جوابمو دادند .
- مائده : خوب خوابیدی ؟
- من : بلــه ... جای شما خالی
- مائده : می دونی چقدر خوابیدی ؟
- من : خب خیلی خسته بودم ...
- بابا : بشین دخترم ...
- دایی : راحله جان ... امروز دانشگاه چطور بود ؟
- من : خوب بود دایی
دیگه صحبتی رد و بدل نشد ، فقط سنگینی گاه و بی گاه نگاهی کلافم کرده بود . قرار بود دایی فردا وسایلشونو منتقل کنند به خونه ی جدیدشون . خب از این بابت که دیگه همیشه اینجا هستند خیلی خوشحالم . بعد از شام رفتم تو اتاقم و بعد از اینکه بقیه ی جزوه های امروز رو هم نوشتم رفتم خوابیدم .
صبح ساعت 8 از خواب بلند شدم . 9 کلاس داشتم ... برگه های اون پسره رو هم برداشتم که اگه پیداش کردم بهش بدم . وارد سالن دانشگاه شدم . درست همون جایی که دیروز به هم خورده بودیم دیدمش ، انگاری منتظر من بود . رفتم سمتش . دفعه ی قبل زیاد به قیافش دقت نکرده بودم . صورت كشيده اي داشت با قدی بلند ... نه زیاد لاغر بود و نه چاق ... موهای مشکی داشت با چشمای مشکی . یه ته ریشم به چهرش خود نمایی می کرد .
اوه اوه ... چند دقیقه است دارم نگاهش می کنم ؟ خیلی ریلکس در حالی که داشتم برگه هاشو از میون جزوه هام بیرون می آوردم به سمتش رفتم . رسیدم بهش .
- صالحی : سلام خانمِ ...
- من : سلام ... رادمنش
- بله ... خانم رادمنش ... ببخشید من دیروز یه سری از برگه هام انگار اشتباها جزو برگه های شما رفته .
- بله ... بفرمایید
- خیلی ممنون ... بازم ببخشید
- ( چقدر عذرخواهی می کنه ! ) خواهش می کنم ... خدانگهدار
- خداحافظ
رفتم سر کلاس ... برگه های پونه رو بهش پس دادم و ازش تشکر کردم .
romangram.com | @romangraam