#کنت_دراکولا_پارت_9


فردا صبح زود بیدار شدم و با خود گفتم که باید کلید ها را پیدا و از اینجا فرار کنم.

یک بار دیگر از دیوار پایین رفتم اما محتاتانه تر این کار را انجام دادم.قفل پنجره را به آرامی فشار دادم و آن هم مانند یک چوب خشک شکست و در باز شد.در چوبی را دوباره باز کردم، از پله ها پایین رفتم، در دوم را نیز باز کردم و به اتاق تابوت ها رسیدم.

کنت را در تابوتش پیدا کردم.او جوان تر شده بود و رنگ موهایش دیگر سفید نبود.خون بیشتری از دفعه قبل بالا می آورد.

دستانم از ترس می لرزید، اما برای کلید ها تمام بدنش را لمس کردم.کلید ها پیش او نبود.

ناگهان به این فکر افتادم که روح خون آشام او را از بدنی که قرن هاست مرده است بیرون آورم.چکش کارگران را برداشتم و آن را با دو دستم بالا گرفتم.دقیقا همین موقع او صورتش را به طرف من چرخاند. در این لحظه حس عجیب و غیر قابل توصیفی داشتم «می توانیم بگوییم دلم برای او سوخته بود.».

در همین حال چکش را بر زمین انداختم و سپس صدایی به گوشم رسید.کارگران برگشته بودند.با سرعت هر چه تمام تر و سر و صدای هر چه کم تر پله ها را بالا آمدم و پشت در اتاق کنت مخفی شدم و به دقت به صدا ها گوش کردم.کارگران با کلید در ها را باز کردند. پس حتما یک در پایین بوده که من آن را ندیدم .کمی چشمم را نزدیک تر کردم و دیدم کارگران تابوت ها را به یک سفر می برند.احتمالا انگلستان چون کنت قصد داشت که همین روز ها به انگلستان سفر کند.

خواستم دوباره به طبقه ی پایینی برگردم و همین که به وسط پله ها رسیدم باد شدیدی در قلعه شروع به وزیدن گرفت و در پایینی را محکم به هم کوباند.

در یک چشم به هم زدن از پنجره دیدم که کارگران تابوت ها را به خود می برند و من و کنت و دختران دیوانه در قلعه تنها بودیم.حال که من «جاناتان هارکر»دارم این داستان را هم زمان در دفترچه هم یادداشت می کنم فکری به سرم زده است.باید از دیوار دوباره پایین بروم و همان جور که فکر می کنید دارم از همان امید هایی به خودم می دهم که شما می گویید ای کاش اصلا به خودت امید نمی دادی اما در این لحظه بیشتر از همه به مینا فکر می کنم.نمی دانم دوباره او را می بینم یا نه.کمی از طلا های کنت را در جیبم گذاشتم و پریدم…

و پریدم...

(مینا)

نام من مینا است.

«خطر در کمین لوسی»

وقتی جاناتان خانه نبود، خیلی ترسیده بودم و برایش نگران بودم.او به ندرت برای من نامه می نوشت و نامه هایش کوتاه و عجیب بودند.

می دانستم که اتفاقی برایش افتاده اما آیا خطری او را تهدید می کرد؟

همیشه به این فکر می کردم که چرا حالا که کار او تمام شده است به خانه باز نمی گردد؟ تا این که نامه ای به من احساس آرامش داد، که در آن نوشته بود در حال بازگشت به لندن است و هم اکنون در بیستریتز است.اما چرا نامه اش اینقدر کوتاه بود؟ با خود گفتم احتمالا حالش خوب نیست.

دوستم لوسی برایم یک نامه نوشته و فرستاده بود:مینا! من و آرتور قصد داریم با یکدیگر ازدواج کنیم و او به من پیشنهاد ازدواج داده است.


romangram.com | @romangram_com