#کنت_دراکولا_پارت_10

عالی نیست؟

لطفا به خانه ی ما بیا تا همه چیز را برایت تعریف کنم.

آرتور هلموود لوسی را خیلی دوست داشت.

از خواندن این خبر خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هر چه زود تر به خانه ی او بروم.این هم کمک می کرد خیلی به جاناتان فکر نکنم.

لوسی را در ایستگاه دیدم و برایم خیلی خوشحال از برنامه هایشان می گفت.بعضی وقت ها شنیدن حرف های او برایم سخت می شد چون مرا به یاد جاناتان می انداخت.

من و لوسی همیشه به کلیسای کمی پایین تر از تپه می رفتیم اما او بعضی وقت ها در خواب راه می رفت.

یک بار آنقدر نگران او شدیم که من و مادرش تصمیم گرفتیم شب ها در را بر روی او ببندیم.

تا وقتی در را روی او قفل می کردیم. اوضاع به خوبی پیش می رفت، تا این که روزی هوا دگرگون شد.هوا سرد، مه آلود و تاریک شد و آن روز لوسی فقط از پنجره بیرون را نگاه می کرد.

به نظر می رسید منتظر کسی بوده است.

فقط با ترس بیرون را نگاه می کرد و می گفت: خفاشِ شنل سیاه.

تصویر مینا پس از خواندن نامه جاناتان.

شبح روز بعد یک کشتی در ساحل لنگر انداخت.

خدمتکار لوسی به من گفت که این کشتی روسی از وارنا نزدیک دریای سیاه آمده و بارش چند عدد تابوت پر از خاک است.در همین حال که خدمتکار توضیح می داد یک سگ پارس پارس کنان از کشتی بیرون آمده و به سرعت خود را به بالای تپه رساند.

لوسی به پیش ما آمد و پرسید:همه ی مسافران کشتی زنده هستند؟

خدمتکار هم در جواب به او گفت:در این کشتی هیچ مسافری نیست ، نه زنده و نه مرده!

همه از آن کشتی عجیب در عجب بودند و کسی هم آن سگ سیاه را دوباره ندیده است.

آن شب من یک خواب دیدم که جاناتان برگشته و می خواهد با دستش صورت من را نوازش کند و من هم تا او دستش را جلو آورد به سرعت از او دور شدم.این خواب آنقدر واقعی بود که تا می خواستم از او دور شوم از تخت پایین افتادم.وقتی که از این خواب بیدار شدم خواستم به لوسی سر بزنم.

romangram.com | @romangram_com