#کنت_دراکولا_پارت_11


از پله ها بالا رفتم و دیدم که در اتاق او باز است.در را به آرامی هل دادم و دیدم آنجا نیست.بلافاصله خودم را به کلیسا نزدیک خانه رساندم و دیدم با لباس سفیدی نشسته است و پشت سر او هم یک چیز سیاه و وحشتناک دیدم.

جیغ زدم: لوسی،لوسی،پشت سرت.

سپس یک صورت سرخ و ملتهب رو به من کرد و بعد همه چیز ناپدید شد و فقط من ماندم و لوسی.او خواب بود، او را بیدار کردم. او هم من را بغل کرد و اندکی گریست. دستش را به گردنش کشید و من دو قطره خون بر گردن او دیدم و از آن روز به بعد حال لوسی بد تر و بد تر شد و اواسط شب بیدار می شد و صورتش مانند گچ سفید می شد.

خودم هم واقعا حالم بد شده بود،اما به خودم تلقین می کردم که حال او خوب است و من در ها و پنجره های اتاق او را بستم.

وقتی از کلیسا بیرون آمدم و به خانه رسیدم دیدم لوسی کنار پنجره باز نشسته.

گفتم:لوسی!لوسی!

اما جوابی به من نداد.فهمیدم که او خواب است و یک پرنده خیلی بزرگ کنار او نشسته است.

روز بعد یک نامه از جاناتان به دست من رسید.نوشته بود که مریض شده و در یکی از بیمارستان های بوداپست بستری است.

به لوسی گفتم که حتما باید پیش او بروم چون جاناتان همه چیز من بود و به کمکم احتیاج داشت.

وقتی به بوداپست رسیدم جاناتان را در آغوش گرفتم.بالاخره احساس رضایتی که می خواستم را دریافت کردم.

هر وقت می خواستم سر صحبت در مورد کنت را با او باز کنم به من جوابی نمی داد، تا این که یک روز یادداشت های خود را به من داد و گفت:بیا، خودت بخوان.

به این ترتیب از ماجرا با خبر شدم.البته جاناتان از پنجره خود را بر روی برف ها انداخته بود؛ ولی به شدت ضعیف شده بود و توسط کارگران پیدا شده و به بیمارستان آورده شد.

من و جاناتان طبق برنامه در اول سپتامبر با یکدیگر ازدواج کردیم و بعد از سفرمان به خانه بازگشتیم.بازگشت ما به خانه در هجدهم سپتامبر واقعا فوق العاده بود.چون در آن هوای تابستانی همه چیز عادی به نظر می رسید و مردم شاد و خوشحال بودند.

یک درشکه نزدیک ما نگه داشته بود که یک خانم در آن منتظر کسی بود و مردی قد بلند با شنل سیاه و داندان های دراز و خونین کنار او ایستاده بود.

ناگهان صورت جاناتان بنفش شد و رگ های او بزرگ شدند و فریاد زد:کنت اینجاست!او در لندن است!

بقیه راه سرش را با دو دستش نگه داشته بود.


romangram.com | @romangram_com