#کنت_دراکولا_پارت_12
وقتی به خانه رسیدیم نامه ای از آرتور به ما رسیده بود که دوست عزیز من لوسی از دنیا رفته بود.
من و جاناتان نامه را دوباره خواندیم و در آن نوشته بود که آرتور از جک اسووارد که یک دکتر است درخواست کمک کرده است و دقیقا وقتی که او وارد خانه شد لوسی فوت کرد.
تصویر کنت و خانمی که در درشکه منتظر بود.
«مرگ لوسی»
وقتی که آرتور به من گفت که لوسی مرده است بلافاصله به دیدنش رفتم.
حالش واقعا وخیم بود و صورتش سفید ترین و بد حال ترین صورتی بود که تا به حال دیده بودم.
فقط روی تختش دراز کشیده بود و هیچ حرکتی نداشت.شب ها می ترسید بخوابد و صبح ها کنار گردنش دو زخم کوچک و عجیب بود.می دانستم که او خون ریزی دارد، اما از همین دو رخم کوچک؟
تصمیم گرفتم از استادم « ابراهیم ون هلسینگ »درخواست کمک کنم.
او هم خود را تا پنج ساعت بعد رساند و گفت باید سریعا به او خون رسانی کنیم.
سپس آرتور جلو تر آمد و گفت:او می تواند از من خون بگیرد.تا آخرین قطره!
ابراهیم هم فورا به طبقه ی پایین رفت و به آرتور گفت، لوسی را روی مبل بیارد.ابراهیم کیفش را باز کرد و با یک کمربند بازوی آرتور را بست و سوزن را در رگش فرو کرد و سر دیگر را هم به بدن لوسی و خون رسانی را انجام داد.
ابراهیم سپس یک شاخه گل با بوی بسیار تند را به صورت حلقه در آورد و بر گردن لوسی انداخت و به او گفت که شب ها پنجره را باز نکند و این گل ها را هم از گردنش در نیاورد.مادر لوسی هم مریض شده بود و آرتور هم به علت مریضی پدرش باید به خانه باز می گشت.پس فقط من می ماندم.
به مدت یک هفته پیش لوسی ماندم.گاهی که کنار تخت او بر روی زمین می نشستم؛ صدا هایی از بیرون می آمدند.
با خودم می گفتم :من واقعا خیالاتی شدم، درخت به پنجره بخوره صدا داره دیگه.
چون خودم شاغل بودم باید روز ها به بیمارستان می رفتم، تا این که یک روز نتوانستم به خانه ی لوسی بروم، اما مادر لوسی و خدمت کاران او آن جا بودند و ابراهیم هم هر روز حلقه های گل می فرستاد.
یک روز یک نامه از ون هلسینگ به بیمارستان برای من آمده بود.همین جور که در راهرو بیمارستان راه می رفتم و نامه را باز می کردم وقتی نامه را خواندم ناگهان چشمانم گرد شد و وسط راه رو وایستادم.
نوشته بود فردا شب خیلی مواظب لوسی باش، چون ما پیش شما خواهیم آمد.اما چیزی که باعث تعجب من شده بود این بود که فردا همین امروز بود و نامه دیر به من رسیده بود.خودم را هر چه زود تر به خانه ی لوسی رساندم اما هر چه در زدیم جوابی نشنیدم و در همین حال ابراهیم رسید و وقتی از موضوع با خبر شد، سریع طنابی را به چنگک آهنینش بست و آن را به در بالای پشت بام انداخت و به بالای پشت بام رفت ،در بالا را شکاند و وارد شد و در اصلی را هم برای ما باز کرد.
romangram.com | @romangram_com