#کنت_دراکولا_پارت_7
تصمیم گرفتم در همان اتاق بخوابم و به اتاق خواب خودم بر نگردم.روی تخت به سمت پنجره دراز کشیدم، اما چشمانم را نبستم.
ناگهان احساس کردم تنها نیستم.از پنجره سایه ی پشت سرم را نگاه کردم و دیدم سه خانم جوان دارند به من نگاه می کنند و حرف می زنند و می خندند.
یکی از آن ها گفت:او بسیار قوی است.
دیگری در جواب به او گفت: بلی به تمام ما بوسه می دهد.
ناگهان ترسیدم که نکند آن ها شبیه کنت باشند.
در همین حال دندان های تیز یکی از آن ها را روی گردنم احساس کردم.
چشمانم را بستم و منتظر ماندم و با خود می گفتم:من را ببوس، من را ببوس.
ناگهان کنت داد زد و سریع آن زن را از من دور کرد.
ناگهان چشم های آبی و زیبا ی کنت به رنگ سرخی آتش دوزخ تبدیل شد.
کنت به آن زن گفت:ولش کن مال تو نیست دور شو.
همین جور که گوشه ی چشمانم باز بود تا ببینم چه اتفاقی می افتد، کنت و آن زن جلوی چشمانم نا پدید شدند.
چیز بیشتر از آن شب به یاد ندارم.
صبح که بیدار شدم در آن اتاق نبودم و در تخت خواب خودم روی تخت بودم و صلیب طلایی ام در دستانم بود که به خاطر بازتاب نور از صلیب به چشمانم بیدار شدم.
کنت آن زن را از من دور کرد.
دو روز بعد کنت به اتاقم آمد و به من گفت:به مینا نامه بنویس و بگو کارت اینجا تمام شده و داری به خانه بر می گردی.
شنیدن این جمله چقدر برایم دلنشین بود...
romangram.com | @romangram_com