#کنت_دراکولا_پارت_6
نامه ام را نوشتم و گفتم که کنت از من می خواهد یک ماه دیگر پیش او بمانم. ولی به او نگفتم که می خواهد مرا بکشد، چون می دانستم قبل از ارسال نامه کنت آن را خواهد خواند.
عصر روز بعد با کنت نشستیم و هیج حرفی نزدیم.
اما قبل از آن که اتاق را ترک کند به من گفت:دوست خوب من، فقط در این اتاق یا اتاق خواب خودت بخواب.اگر در اتاق های دیگر قلعه خوابت ببرد فرجام خوشی برایت نخواهد داشت.
شب شد و من خوابم نمی برد.از اتاقم بیرون رفتم و در قلعه قدم زدم.
همه ی در ها قفل بودند؛ اما یکی از آن ها باز بود؛ در را به سمت جلو هل دادم.
وقتی در را باز کردم، دیدم اتاق واقعا زیبا بود و وقتی از پنجره بیرون را نگاه می کردم می دیدم مهتاب داشت تپه ها را نوازش می کرد.
با خود فکر کردم احتمالا سال ها پیش این اتاق برای بانو ی قلعه یا همسر کنت بوده است.
از پنجرا بیرون را نگاه می کردم که ناگهان پارچه ی سردی دور پا هایم چرخید.
متوجه شدم شنل کنت بوده است.
سرش را از پنجرا بیرون آورد و دست هایش را به لبه ی پنجره چسباند و ناگهان آن ها را ول کرد و خود را به طبقه ی پایین پرتاب کرد.من هم تا نیم ساعت از ترس سر جایم ایستاده بودم.
کنت که بود؟
چرا فقط شب ها بیرون می آمد؟
چرا رفتار های عجیبی از خود نشان می داد؟
چگونه می توانست به این سرعت از دیوار بالا برود و یا پایین بیاید؟
چرا عجیب رفتار می کرد؟
واقعا من را در قلعه زندانی کرده است؟
موضوع چیه؟
romangram.com | @romangram_com