#کنت_دراکولا_پارت_5


با لحنی دوستانه گفت:خسته شده ای.برو بخواب، فردا در موردش با هم حرف می زنیم.

وقتی لبخند می زد، صورتش مانند گرگ ها می شد: کثیف، زشت، وحشتناک، تیز و گاهی اوقات خون آلود.

کارمان تمام شده بود و کنت رسما مالک خانه شده بود و دلیلی نداشت بیش از این مرا پیش خود نگه دارد؛ اما به من اجازه رفتن نداد.

کنت را هیچ وقت صبح ها نمی دیدم و فقط شب ها از اتاقش بیرون می آمد.

شب ها در مورد انگلستان با هم صحبت می کردیم و او می گفت:به تازگی می خواهم با کشتی به آنجا بروم.

برای همین در مورد بردن وسایل با کشتی به انگلستان از من سوال می کرد.

بنابراین در مورد کشتی ها برایش صحبت کردم؛ که به دریا رسیدم و از دریا ها به خانه های کنار دریا و بعد به خانه ی خودم و سپس به همسرم مینا رسیدم و از روی حماقت در مورد خانواده ام با کنت صحبت کردم.

کنت در اتاقم، برایم آینه ای قرار نداده بود، ولی آینه ای که مینا به من داده بود را با خودم آورده بودم و توانستم با آن ریش خود را بزنم.

در به آرامی باز شد.کنت بود جلو تر آمد و دستش را به سرعت و محکم روی شانه ام گذاشت و دستم لرزید و صورتم زخم شد.

کنت وقتی قطره خون را دید، دستش را که روی شانه ام گذاشته نزدیک تر آورد و به صلیب طلایی ام برخورد کرد و چشمانش سرخ شد و آینه ام را گرفت و از پنجره پایین انداخت و شصت تیکه شد و کنت از اتاق بیرون رفت.

بعد از آن که از اتاق بیرون رفت؛ برایم عجیب بود،چون نتوانستم کنت را در آینه ببینم.

دیگر ماجرا داشت عجیب می شد.شب ها نمی توانستم بخوابم، چون روی صندلی کنار تختم یک آدم می دیدم، اما از شدت تاریکی نمی توانستم آن را تشخیص دهم.اندازه های او به کنت شباهتی نداشت.وای خدای من!فکر کنم من در این قلعه بزرگ و کثیف زندانی کنت شدم...

دستیش را که روزی شانه ام گذاشته بود نزدیک تر آورد و به صلیب طلایی ام برخورد کرد.

روز بعد کنت به اتاقم آمد و گفت:به مدیرت نامه بنویس و بگو که یک ماه دیگر اینجا خواهی ماند.

از این حرفش تعجب کردم و خیلی ترسیدم، چون متوجه شدم کنت می خواد مرا بکشد.

برای مدیرم کنت بسیار مهم بود؛ چون خیلی پولدار بود و به همین خاطر باید تا یک ماه دیگر پیش کنت می ماندم.


romangram.com | @romangram_com