#کنت_دراکولا_پارت_4
کنت یک مرد نسبتا پیر بود، که یک شنل داشت که داخلش سرخ و زرشکی و بیرون آن سیاه و مشکی بود و یقه ی شنلش تا بالای سرش می رسید.
مرا به داخل برد؛ اما خود دوباره سمت در رفت و سرش را از در بیرون برد و سرکی کشید.
سپس من را به طبقه بالا کنار بخاری با هیزم هایی خیلی خشک و گرم برد.
او مشتاق بود تا با من در مورد خانه جدیدش حرف بزند.
به من گفت غذا و شرابی که روی میز قرار دارد برای من است و از اتاق بیرون رفت تا برای من یک دست لباس خواب بیاورد. اما وقتی خواستم شروع به خوردن کنم کنت مرا همراهی نکرد.
صبح روز بعد لباس هایم شسته بر روی میز بود.صبحانه هم روی میزی که دیشب شام روی آن بود قرار داشت.
کنت برای صبحانه به من ملحق نشد اما برایم یک یادداشت گذاشته بود.
نوشته بود: تمام قلعه را بگردجاناتان، اما سعی نکن وارد اتاق هایی که درشان قفل است بشوی.
وقتی قلعه را گشتم دیدم قلعه واقعا کثیف است.گویی سال ها است تمیز نشده است و در طول روز حتی یک خدمتکار هم در داخل قلعه ندیدم.
عصر وقتی خورشید پایین آمده بود و من از پنجره بیرون را نگاه می کردم، در اتاق با صدای عجیب و ترسناک باز شد...***
وقتی خواستم شروع به خوردن غذا کنم کنت مرا همراهی نکرد.
کنت بود.می خواست در مورد خانه جدیدش با یکدیگر حرف بزنیم.
برایش در مورد خانه گفتم:خانه خیلی بزرگ و است و به علت درختان بسیار در خانه جدیدش خیلی تاریک است.
تا این را گفتم یک لبخند بر روی لبش ظاهر شد.
ادامه دادم:این خانه بسیار بزرگ است و کنار خانه یک کلیسا هم قرار دارد.
وقتی این را گفتم به من با خوشحالی گفت:یعنی کنار مرده ها زندگی می کنم؟
همین جور که حرف می زدم؛ سرعت حرف زدنم کمتر می شد، تا این که به صفر رسید و به خواب عمیقی فرو رفتم.اما وقتی بیدار شدم؛ کنت صورت خود را با لبخند نزدیک صورت من آورده بود و بوی دهانش واقعا حالم را به هم زد.
romangram.com | @romangram_com