#کنت_دراکولا_پارت_3


آن مرد که کنارش نشسته بودم از من پرسید:به کجا می روی؟

جواب دادم:به قلعه کنت دراکولا.

از آن جا که قهوه خانه کوچک بود، همه صدای من را شنیدند و گفتند به آن جا نروم، چون خیلی خطرناک است.من هم گفتم که باید برای کار به آن جا بروم.

گفتند:تا به حال کسی از آن جا برنگشته است؛ به غیر از راننده درشکه که همیشه الکل می خورد و از وقتی برای دراکولا کار می کند، عقل خود را از دست داده است.

گفتم:پس بگویید، چه جای خوبی است که هر کس تا به حال به آن جا رفته است، هیچ وقت برنگشته است...

درحال توضیح دادن بودم، که ناگهان از پشت سر انگشتان دراز و سری شانه ی مرا لمس کرد. موی تمام بدنم از سردی دستانش سیخ شده بود.

وقتی پشت سرم را نگاه کردم، دیدم که او همان همسر متصدی بار بود و صلیبی از جنس طلا به من داد و گفت که از من مراقبت می کند.

پس از نوشیدن فنجان قهوه ام، برای سه ساعت به یکی از اتاق های میهمان سرا رفتم تا کمی بخوابم.

وقتی بیدار شدم، خودم را به درشکه رساندم و درشکه به سمت بالای کوهستان شروع به حرکت کرد و وقتی به دامنه ی کوه رسیدیم شب شده بود و درشکه تند تر و تند تر، بالاتر و بالاتر حرکت کرد که وقتی به بالا های کوه رسیدیم؛ درشکه توقف کرد و درشکه ی دیگری پایین آمد و کسی که سوارش بود.

گفت:هی تو ! انگلیسی کجاست، من از قلعه کنت آمده ام تا او را ببرم.

من سوار درشکه شدم و دوباره به راه ادامه دادیم.

هنوز هوا کمی روشن بود، اما هرچه بالا تر می رفتیم برف ها و یخ ها بیشتر می شدند.

وقتی رسیدم زود در زدم؛ چون صدای گرگ ها واقعا من را ترسانده بودند.

تصویری از جاناتان و قلعه دراکولا.

خودم را زود به در قلعه رساندم.

در را محکم کوباندم، اما کسی در را برای من باز نکرد.هرچه محکم تر و محکم تر در را کوباندم، همین جور که در می زدم متوجه شدم در باز شده. با برخورد بسیار صمیمانه کنت دراکولا مواجه شدم.او خیلی مهربان بود.در را برای من باز کرد و با من دست داد.دست او به سردی یخ بود. ابتدا من را به طرف میز غذا همراهی کرد.


romangram.com | @romangram_com