#کنت_دراکولا_پارت_16

مدت کوتاهی کسی هیچ حرفی نزد، اما ابراهیم گفت:باید بیرون برویم و منتظر باشیم.دور بودن از تاریکی و بوی بد اینجا برایمان بسیار خوب نیست.

تا می خواستیم بیرون برویم یک نفر از پشت درختان به ما نزدیک شد.لب هایش خیلی خونین بود.آرتور با صدای نه چندان بلند و ملایمی گفت:این لوسی است!

سپس لوسی با خنده گفت:آرتور!بیا پیش من، آن ها را ول کن.

ابراهیم در تابوت را آهسته باز کرد.

آرتور سرش را از دستانش در آورد و دستش را به طرف لوسی دراز کرد. ابراهیم فورا به سمت آن دو دوید و وقتی در حال دویدن بود صلیب طلایی اش را از گردن پاره کرد و به طرف لوسی گرفت.

لوسی خشمگین و عصبی به تابوت خود بازگشت. در تابوت بسته بود اما او در عین حال وارد شد!

ابراهیم رو به آرتور کرد و گفت:حالا متوجه شدی آرتور؟!

آرتور سرش را با دستانش نگه داشت و گفت:خدای من! بلی.

روز بعد هر سه دوباره به قبرستان بازگشتیم. ابراهیم کلید ها را فراموش کرده بود، اما در را به هر سختی که بود شکاند.

وقتی در باز شد.

آرتور گفت:این لوسی، لوسیِ من نیست.

ابراهیم گفت:هم آری و هم نه. اندکی صبر کن تا خاموشی به فراموشی سپرده شود و روشنایی مهتاب دوباره به دیدن دنیا بیاید و به آرامی پای خود را از آسمان های دور بر زمین باز گذارد...

من و آرتور فقط نگاه می کردیم.

ابراهیم به آرتور گفت: تو از همه به لوسی نزدیک تر بودی و او به کمک تو احتیاج دارد.تو باید او را به جمع ما ملحق کنی.

سپس یک چوب بزرگ و نوک تیز و یک چکش از کیف خود در آورد و گفت باید چوب را در دست چپ و چکش را در دست راستت بگیری و چوب را در قلب لوسی فرو کنی.می توانی این کار را به خاطر او انجام دهی؟

آرتور با جدیت گفت:بلی!بلی، می توانم.

ابراهیم دو دستش را محکم به هم زد و مالش داد سپس گفت:خوب است.پس هرچه سریع تر این کار را انجام بده.

romangram.com | @romangram_com