#کنت_دراکولا_پارت_15


من و ابراهیم تمام شب را در قبرستان منتظر بودیم.سردم شده بود، قبرستان بوی گند می داد و ...

همین جور منتظر بودیم تا این که ناگهان...

تصویری از این قبرستان.

همین جور منتظر بودیم تا این که ناگهان صدای خرد شدن برگ ها از پشت درختان آمد. صدایی هم مانند گریه کردن و ناله زدن یواش که از هیچ دهانی خارج نمی شد.

من و ابراهیم پشت درخت ها رفتیم و دیدیم که یک بچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم بچه را به من داد.

من هم گفتم:هنوز روی گردن این بچه هیچ زخمی وجود ندارد.

اما ابراهیم گفت که ما دقیقا به موضوع رسیده ایم.

فردا ی آن روز دوباره به قبرستان برگشتیم و دیدیم که لوسی در آرامگاه خود بود.

او دوازده روز پیش مرده بود، اما ظاهرش مانند مرده ها نبود.دندان هایش دراز تر، لب هایش پر خون تر و چهره اش زیبا تر شده بود.

آن گاه ابراهیم به من گفت:حالا حرف های من را قبول می کنی؟باید آرتور را خبر کنیم تا به این جا بیاید و تایید کند که لوسی یکی از نا مردگان است.

آرتور از شنیدن این که لوسی یکی از نا مردگانست خیلی ناراحت و عصبانی شد، اما در نهایت قبول کرد که با ما به آرامگاه بیاید.

وقتی به قبرستان رسیدیم و ابراهیم می خواست از در بالا برود آرتور او را پایین کشید و با یک ضربه ی محکم پا قفل در را شکاند.

گفت:بفرمائید!

به آرامگاه رسیدیم و ابراهیم در تابوت را باز کرد و همگی وارد شدیم.ابراهیم رو به من کرد و گفت:جک!تو دیروز با من به این جا آمدی.آیا جسد لوسی در آرامگاه بود؟

جواب دادم :بلی!

آرتور جلو آمد و تابوت خالی بود!


romangram.com | @romangram_com