#کنت_دراکولا_پارت_14
چشمانش را بست و خوابید اما پس از مدت کوتاهی دوباره بیدار شد و دست ابراهیم را گرفت و گفت:دوست صمیمی من...
و به آرامی جان سپرد…
لوسی به آرتور گفت:«آرتور!عشق من،من را ببوس!»
آرتور سرش را با دستانش گرفت و همانند ابر بهار گریه کرد.
من و ابراهیم هم به صورت لوسی نگاه می کردیم.
من به ابراهیم گفتم:دخترک بیچاره این گونه از دنیا رفت.
ابراهیم با یک خنده کوتاه به من گفت:از دنیا رفت؟بازی تازه شروع شده! او کم کم بزرگ تر می شود!
روز بعد در روزنامه ها خبری از دختر بچه هایی نوشته شده بود، که شب از خانه بیرون می روند و تا فردا صبح به خانه بر نگشته بودند و وقتی هم که عصر به خانه رسیده بودند بر روی گردن آن ها دو زخم کوچک وجود داشته.
ابراهیم روزنامه را خواند و به من نشان داد و گفت که در مورد این موضوع چه فکری می کنم.
من هم به او گفتم:این دو زخم مانند دو زخم گردن لوسی بیچاره هستند.
خود ابراهیم یک فیزیکدان با تجربه است و سال ها دشمن اصلی کنت دراکولا بوده است و به همین علت صحبت ما به درازا کشید...
در نهایت به این نتیجه رسیدیم که، یک روح خون آشام که در لوسی زنده است خون آن بچه ها را مکیده است.
من و ابراهیم آن شب به قبرستان رفتیم.مجبور بودیم از بالای در بپریم و این کار را انجام دادیم و خود را به آرامگاه لوسی رساندیم.
ابراهیم کلید هایش را از جیب خود در آورد و در آرامگاه لوسی را باز کرد که پر از گل های پژمرده بودند.
احتمالا روح حقیقی لوسی با خود می گفت که دیگر همه ی رویا های من بر باد رفته اند، رویا هایی که یک عمر آرزوی رسیدن به آن ها را داشته ام...
ابراهیم من را صدا زد تا تابوت را نگاه کنم.خالی بود!
بسیار شگفت زده شدم.
romangram.com | @romangram_com