#کما_پارت_8
دو تا آقا بودن که به کمک خانم ها سوار ماشینش کردن و اه افتادن رفتن به سمت بیمارستان...
کدوم بیمارستان ؟
اینو دیگه نفهمیدم...
ممنون آقا
خواهش می کنم...
بابا به سرعت سوار ماشین شد و ماشین از جاش کنده شد قبلش منم سریع در صندلی عقب جا گرفتم ...
عمه گفت :
چی شد ؟ اون مرده چی می گفت ؟
آبجی به خدا یه تار مو از سر این دختر کم بشه کل دانشگاهو به آتیش می کشم ؟
مگه چی شده ؟
به احتمال نود درصد حنانه تصادف کرده...
آخه از کجا فهمیدی ؟
بابا تمام آنچه که از مرده شنیده بود برای عمه تعریف کرد و آخرش زیر لب گفت :
مرتیکه هیز کثیف...
عمه گفت :
خب این همه دختر چادری...
بابا داد زد :
آخه مگه چند تا دختر هستن که هم چادری باشن هم ابروی پهن در عین حال مرتبی داشته باشن که ما می دونیم برنداشته ولی خود ابروهاش تمیزه هم آرایش نکنن و از قضا مقنعه و کیف و رنگ جینشم مثل حنانه باشه هان؟ چند تااااااااااااااا؟
حالا عمه هم نگران و با رنگی پریده به بابا خیره شده بود ولی بالاخره به خودش مسلط شد و گفت :
علیرضا آروم باش خدابزرگه...
بابا آروم زیر لب گفت :
خدایا دخترمو دست تو سپردم....
romangram.com | @romangram_com