#کما_پارت_7
یه دفه یاد یه چیزی افتادم...عمه و بابا چی ؟ اونا که نمی دونن این اتفاق برام افتاده !!!!!!!! وای خدایا نگران نشن... الان ساعت چنده ؟؟؟؟؟!!!!
دوست دارم ببینم در چه حالن ؟؟؟؟!!!!!!!!!
چشمامو بستم و سعی کردم شرایط الان خونه رو تصور کنم که یه دفه صدای بابا رو شنیدم :
آبجی پاشو لباساتو بپوش بریم دم دانشگاهش ببینیم شاید اونجا باشه...
اخه داداش فقط دو ساعت دیر کرده...
ولی جواب گوشیشم نمی ده...
شاید گذاشته روی سایلنت ... شاید داره با یکی از دوستاش حرف می زنه متوجه گوشیش نمیشه...
نمی دونم آبجی نمی دونم دارم از نگرانی دیوونه می شم....
داداشم من زنگ نزدم که از سرکار بیای و نگرانت کنم زنگ زدم ببینم شاید به تو گفته باشه دیر می کنه که نگفته بود حالا چرا بلند شدی امدی خونه من موندم...
من دیگه نمی تونم صبر کنم اگه میای پاشو اگه نه خودم تنها می رم...
وای من چجوری اومدم تو خونمون...آخی بابام نگرانم شده ... کیه که بدش بیاد از توجه ؟؟؟!!!!!!!!
بابا و عمه سوار ماشین شدن ، منم روی صندلی عصب نشستم...دم دانشگاه بابام پیاده شد ولی عمه تو ماشین نشست ...
بابام اومد از جلوی انتشاراتی رد بشه و وارد دانشگاه بشه که صدای مرد فروشنده باعث شد بایسته :
آره دختره مثل اینکه چادری هم بود ... ماشین محکم بهش کوبید جوری توی هوا چرخ خورد همه فکر کردیم لاستیک ماشینه...بعدم که روی کاپوت ماشین و ازاونجا هم روی زمین افتاد و سرش محکم خورد به جدول ...
اون یکی مرده گفت :
وای چه تصادف وحشتناکی... با این اوصاف دختره نمی تونه زنده مونده باشه...
بابا مکثی کرد ، رفت سمت فروشنده انتشاراتی ، وقتی بهش رسید سلامی کرد و گفت :
ببخشید این دختر خانمی که تصادف کرد می تونم بپرسم چی پوشیده بود ؟
مرده فکری کرد و گفت :
راستیتشو بخواید اصلا قبل از اینکه از خیابون رد بشه من دیدمش ، فکر کنم ترم اولی بود آخه کم سن و سال می زد اگر اینجا نمی دیدمش فکر می کردم دبیرستانی باشه چون ابروهاشم پهن ولی مرتب بود و البته بدون آرایش ... مقنعه سرمه ای کراواتی سرش بود ولی چون چادر سرش بود نفهمیدم چه مانتویی داره فقط جین آبیش معلوم بود و یه کیف دوشی قهوه ای سوخته هم انداخته بود ...
قیافه بابا معلوم بود که تقریبا فهمیده منم ... نگران شده بود... باز پرسید :
خب راننده ای که بهش زد چی ؟
romangram.com | @romangram_com