#کما_پارت_49
اومد درست در فاصله یه قدمی از من ایستاد و گفت :
کسی که به خدا قسم می خوره یعنی به خدا اعتقاد قلبی داره .
دختر خانمی که میراث خانم حضرت فاطمه رو سرش می کنه .
یه همچین آدمی هیچ وقت خسته نمیشه ، هیچ وقت ناشکری نمی کنه ، این آدم در هر لحظه ای فقط به همون بالا سری توکل می کنه .
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب بمونه چشماشو بست و غیبش زد .
تمام حرفاش واقعیت محضی بود که من ازشون غافل بودم . خدایا همه چیو دست خودت می سپارم ...
روی صندلی ولو شدم و آروم چشمامو بستم . هنوز دقیقه ای نگذشته بود که بابا به همراه عمه اومد ، جفتشون مثل همیشه نوبتی باهام حرف زدن و رفتن بیرون که با مامان بهراد برخورد کردن ، عمه خیلی صمیمی باهاش سلام و علیک کرد وقتی دید بابا متعجب مونده معرفی کرد ...
عاطفه با یه دسته گل رز از دور هویدا شد باز هم چرت پرتای قبل رو گفت وقتی اومد بیرون به دوست بهراد برخورد کرد عین چی ذوق زده و نیشش شل شد ، با هم شروع به راه رفتن کردن منم دنبالشون رفتم ، دم پله ها پای عاطفه لیز خورد نزدیک بود پخش زمین بشه که دستای قوی دوست بهراد کمرشو گرفت و مانع افتادنش شد .
عاطفه سرشو بلند کرد ، جفتشون توی چشمای هم خیره شده بودن ، نگاهشون با هم گره کوری خورده بود که به راحتی قابل باز کردن نبود ، توی نگاه هم غرق شده بودن که با سرفه ی مردی که می خواست از اونجا رد بشه به خودشون اومدن ، عاطفه سرخ شده جداشد و سرشو انداخت پایین . آخــــــــــــــــــی الان خجالت کشید ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
بره گم شه بدون من داره عشق و حال می کنه ...
دوست بهرادم که خر کیف شده بود ، به زور نگاهشو گرفت، دستاش کنار رفت و عاطفه هم کنار کشید ...
دوباره با هم هم قدم شدن و تا دم بیمارستان رفتن ، خلاصه فهمیدم اسم پسره مهرداد ثابتی هست چون کارت ویزیتشو به این دختره ی چش سفید داد اونم گرفت خاک تو سرش دو روز نبودم از دست رفت کلا ...
ولی تعجب کردم آخه مهرداد هم دکتر بود اونم مثل رشته ی بهراد ولی بهراد فوق تخصص بود و اون تخصص داشت ، اصلا به تریپش نمی خورد دکتر باشه بیشتر بهش می خورد یه آدم آس و پاس باشه ...
یه دفه حس کردم باید به همون کلانتری ای برم که پروندم اونجاس ... چشمامو بستم ، صدای فاطی به گوشم خورد :
ایشون در دانشگاه اصلا رفتار و کردار صحیحی نداشتند و ظاهرشون هم حدس می زنم به اجبار خانوادشون بود چون رفتار بسیار سبک و جلفی داشتن ... همیشه با تمام پسرای کلاس بگو و بخند راه می نداختن چندین بار خواستن به من هم نزدیک بشن ولی من نزاشتم ...
پلیسه گفت :
اما اساتید ایشون چیز دیگه ای می گفتن و همینطور چندین نفر از هم کلاسی های ایشون ...
نمی دونم جناب ولی من اون چیزی رو که دیدم گفتم و مطمئنا شما می تونید حرف راست رو از دروغ تشخیص بدید ...
بسیار خب می تونید برید ...
بغض گلومو گرفت ، یه آدم چقدر راحت می تونه تهمت ناروا بزنه ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
من ... مـــــــــــن با پسرای کلاس ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
همیشه عاطفه می گفت :
romangram.com | @romangram_com