#کما_پارت_48


سرشو گذاشت رو فرمون بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد و تکیه داد به صندلی و زیر لب با بغض گفت :

آخه خدا چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعد از چند دقیقه سوییچ رو چرخوند و بعد از روشن شدن ماشین , دنده رو جا زد و راه افتاد.

حمید با یه دسته گل نزدیک ایستگاه پرستاری بود ، من و بهرادم دنبالش بودیم .

بهراد بدون هیچ حرفی منو همراهی میکرد که برام خیلی عجیب بود چون اگه خود من بودم از فوضولی می ترکیدم بخدا .

وقتی رسید به ایستگاه پرستاری , اسم منو گفت که پرستار گفت باید از پدرم اجازه بگیره .

بابا همونجا بود ، حمید سریع رفت بعد از معرفی خودش شروع به سلام و احوالپرسی کردن و اینکه اجازه بدن منو ملاقات کنه ، بابا هم که از قبل می شناختش اجازه داد .

حمید وارد اتاق شد ، با دیدن من خشکش زد ، چند ثانیه خیره موند یه دفه نزدیک بود بیفته که دستشو به دیوار زد و مانع افتادنش شد ، لرزش زانوهاش به وضوح مشخص بود ... یعنی واقعا اینقدر به من علاقه داره ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

بعد از چند دقه به زور خودشو جمع وجور کرد و اومد دم تختم ، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سرشو انداخت پایین ، با صدایی که از بغض می لرزید گفت :

سلام خانم شکیبا ، پدرتون می گفتن که دکترا عقیده دارن شما تمام اتفاقات و صداهای اطراف رو متوجه می شید پس می خواستم حرفایی که توی این 2 سال هیچ وقت جرات گفتنش رو پیدا نکردم رو بگم ...

توی این دو سال و 4 ترم واقعا نمره 20 حق شما بود ولی اگر هم در برگه 20 نمی گرفتید یا حتی اگر دانشجوی زرنگی نبودید باز هم بهتون 20 می دادم ، اگر برای کنفرانس درس های من به چندین مکان نمی رفتید و مصاحبه هم نمی کردید باز هم نمره کنفرانسو بهتون کامل می دادم ، سر کلاس تا شما نمی گفتید استاد خسته نباشید کلاسو تموم نمی کردم ، یه موضوعی که پیش میومد سر کلاس همه می خندیدن اگه شما نمی خندید منم عصبانی می شدم و به همه تذکر می دادم ولی اگه شما می خندید منم ناخودآگاه لبخند روی لبام میومد ، با اینکه دکتر این مملکت هستم ولی هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ، هیچ وقت نتونستم اون چیزی که باید بگم رو در وقت مناسبش بگم ... دلیل همه ی اون موارد فکر کنم واضح باشه و اونم علاقه باشه ... خیلی موقع ها سعی کردم یه جوری بهتون بگم ولی نتوستم ... به یه بدبختی و هزارا تا دلیل تونستم شمارمو بهتون بدم و می دونستم شما هیچ وقت تماس نمی گیرید ... منو ببخشید از قصد اون تیکه ی درس رو نصفه توضیح دادم و گفتم بعدا ادامشو می گم تا شما به خاطر این هم شده شب امتحان با من تماس بگیرید و می دونم حسابی حرص خوردید وقتی دیدین سر امتحان اصلا از اون مبحث سوال نیومده ... آخرین جلسه هر ترم به بهونه ی اینکه می خوام مطالب امتحانی رو بگم نگهتون می داشتم چون می ترسیدم این آخرین باری باشه که شما رو می بینم و می دیدم که شما چقدر حرصی شده بوید از اینکه تا 7 شب دانشگاه موندید همه می رفتن شما و6 ،7 نفر دیگه فقط می موندید ...

نفس عمیقی کشید و ادامه داد :

احساس راحتی می کنم ... حس می کنم یه باری از روی دوشم برداشته شده ... امیدوارم زودتر به هوش بیاید چون دیدن شما توی این وضعیت خیلی برام سخته ... و آرزو می کنم وقتی به هوش اومدید حرفای منو یادتون باشه چون واقعا گفتنش فوق العاده سخت بود ... فعلا خدانگهدار

دهنم اندازه اتوبان تهران – قم باز شده بود ، چشمام گرد شده از حدقه بیرون زده بود ... متعجب سر جام خشکم زده بود ... می دونستم از من خوشش میاد ولی نمی دونستم دیگه تا این حد زیاد بوده و خبر نداشتم ...

تعجبم کم کم جاشو به عصبانیت داد ، بی شعور چقدر با رفتاراش توی این دو سال حرصم داده بود و من فقط به خاطر اینکه خوب درس می داد دوباره باهاش درس بر می داشتم ...

داشتم از عصبانیت می ترکیدم ، برگشتم که برم بیرون نگاه خیره بهرادو حس کردم ... نگاش اعصابمو بهم می ریخت بدون توجه رفتم و روی صندلی نشستم و چشمامو بستم .

سنگینی نگاه بهرادو هنوز حس می کردم ، دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم یه دفه کوره در رفتم و بلند شدم داد زدم :

چتـــــــــــــــــــــــ ه ؟ عین مجسمه زل زدی به من ؟ یا مثل آدم حرف بزن یا این طوری نگاه نکن ... خودم کم بدبختی دارم ... وضعیت خیلی عالی ای دارم باید این نگاه های مشکوک تو رو هم تحمل کنم ... بــــــــــــــــــس کن ...

صدام ضعیف شد و ناله زدم :

بسه ، بسه ... بخدا خسته ام ... منم آدمم ... یه ظرفیتی دارم ... چقدربعضی از حقیقتا تلخه ...کاش می خوابیدم و دیگه بیدار نمی شدم ...





romangram.com | @romangram_com