#کما_پارت_45






صداشو شنیدم که گفت :

شنیدم چی گفتینا ...

نگاش کردم و یه لنگ ابرومو بالا انداختم و گفتم :

گوشای بسیار تیزی دارید ...

روی صندلی نشست و گفت :

ما معلوم نیست چند وقت توی این وضعیت باشیم و فعلا تنها کسایی هستیم که حرفای همدیگرو می فهمیم پس بهتره خداقل با هم دیگه سازش کنیم .

یه ذره فکر کردم دیدم راست میگه ، منم با یه صندلی فاصله کنارش نشستم . رفتم تو فکر یاد 10 سالی افتادم که با عاطفه دوست بودم ، درست از زمان راهنمایی تا بحال . دوست خیلی خوبی بود و جای خواهر نداشتمو برام پر کرده بود . با صداش از رشته ی افکارم پاره شد :

فکر می کردم آدما با کسایی شبیه به خودشون دوست می شن .

خب ؟

شما چادری هستید و دوستتون مانتویی و تفاوت های دیگه ای بین ظاهر شما و ایشون هست .

مشکل ما آدما همینه به ظاهر بیشتر از باطن اهمیت می دیم . درسته که شاید ظاهر من و با عاطفه تفاوت هایی داشته باشه ولی باطن هر دومون شبیه به هم هستش همینطور افکارمون ... نمی گم کاملا مثل هم هستیم ولی نقطه مشترک زیادی داریم که باعث شده دوستیمون عمیق بشه ... آدما وقتی می تونن کنار هم درست زندگی کنن که همدیگه رو با تمام تفاوت هاشون قبول کنن ...

با تعجب به من خیره شده بود یه کمی که به خودش اومد پرسید :

شما چند سالتونه ؟

21 سال .

.باید اعتراف کنم تا الان فکر می کردم دبیرستانی باشید ولی بازم حرفاتون خیلی پخته تر از سنتون هست.

خنده ای کردم و گفتم :

منم اعتراف می کنم که اصلا بهتون نمیاد 29 سال داشته باشید و همینطور دکتر باشید اونم فوق تخصص .

ابرو هاش بالا رفت و گفت :

شما سن منو از کجا می دونید ؟

خنده ی بدجنسی کردم و گفتم :

romangram.com | @romangram_com