#کما_پارت_44
عاطفه عصبی برگشت و گفت :
خانم من با این آقا نسبتی ندارم فکر کنم دفعه ی قبل هم منو دیده باشید ، من همراه اتاق ... هستم .
پرستار از خجالت سرخ شد ولی خودشو نباخت و گفت :
در هر صورت ورود گل به داخل اتاق بیمار ممنوعه !
عاطفه با چشمایی ریز شده گفت :
ولی من می برم و هیچ کسم نمی تونه جلومو بگیره .
بعد هم با قدمایی محکم رفت تو اتاق .
پسره دوست بهراد با ابروهایی بالا رفته مسیر رفتن عاطفه رو نگاه می کرد بعد از چند لحظه با صدای بلند زد زیر خنده و سوت زنان وارد اتاق آقای دکتر خودمون شد .
زدم زیر خنده ، وای خدا چه سوژه ای بـــــــــــود.
دیگه داخل هیچ کدوم از اتاقا نرفتم حوصله ی شنیدن هیچ حرفی رو نداشتم این وضعیت به شدت خستم کرده بود.
بعد از چند دقیقه هر دو با هم از اتاقا اومدن بیرون ، پسره رو به عاطفه گفت :
خواهرتون هستن ؟
خیر ، دوستم هستن البته از خواهر به هم نزدیکتریم .
امیدوارم هر چه زودتر خوب بشن ، می دونم خیلی سخته و درک می کنم چون دوست منم دقیقا توی همین وضعیته .
متاسفم ، بله فوق العاده سخته...
هم زمان با هم شروع به راه رفتن کردن ... چشمام شده بود قد توپ تنیس ، این عاطفه بود که این طور لفظ قلم حرف می زد ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
این دوست من بود که بدون پاچه گرفتن با یه پسر خیلی شیک حرف زد ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
اااااااااااااا عاطفه همیشه هر پسری میومد طرفش مثل من خیـــــــــــــلی جدی برخورد می کرد ...
صداشو پشت سرم شنیدم :
پسره ی مارموز هچین لفظ قلم حرف می زد هر کی ندونه فکر می کنه چقدر با ادب و جنتلمنه والا !
برگشتم به سمتش ، وای دوباره این ملکه عذاب من ظاهر شد . پوفی کردم و سری تکون دادم و زیر لب گفتم :
خدایا خودت بهم یه صبر خیلی زیادی بده برای تحمل کردن این بشر .
romangram.com | @romangram_com