#کما_پارت_4


وارد پذیرایی شدم بابا تکیه بر پشتی مخصوصش داشت روزنامه می خوند مثل همیشه...

گفتم :

سلام بابا

روزنامشو آورد پایین ، عینکشو برداشت و گفت :

سلاااااااااام باباجون...خوب خوابیدی ؟ خستگی از تن در اومد بابا ؟

آره بابا خستگیم در اومد...خیلی خسته بودم...دیشب فقط 2 ساعت خوابیدم...

بابا جون درس بخون درس خوبه ولی مواظب سلامتیت هم باش سلامتی از همه چی واجب تره...

باشه ...

عمه از آشپزخونه اومد بیرون و گفت :

سلام عزیزم

سلام عمه جونم...شام چیه ؟

ماکارانی...

آآآآآآآآخ جووووووووووون...مخسیـــی

رفتم لپ های تپل عمه رو محکم بوسیدم...عمه مثل همیشه با حرص صورتشو پاک کرد و گفت :

آخه دختر خوب چند بار گفتم اینقدر محکم و آبدار بوسم نکن...بدم میاد...اااااه

قربون عمه ی غر غروی خودم برم...

خدا نکنه ... حالا بیا شامتو بخور...علیرضا توام اون روزنامتو بزار کنار و بیا شام...

بابا در حالی که از جاش بلند می شد گفت :

چشم آبجی خانم...اومدم...

شامو دور هم و صمیمی خوردیم ، کاش اون موقع قدر حضور در کنارشون رو بیشتر می فهمیدم ...

تا ساعت 12 شب درس خوندم و بعدشم خوابیدم ...

صبح ساعت 9 بیدار شدم ، بعد از خوردن صبحونه شروع به درس خوندن کردم ... دیگه شب از خستگی چشمام باز نمی شد ... اون شب زیاد عمه و بابا رو ندیدم به خیال اینکه بعد از امتحان فردا که آخرین امتحانمم بود حسابی باهاشون خوش می گذرونم و حتی قرار بیرون رفتنم با سهیل هم فردا شب بود ، سهیل کسی بود که حدود سه ماه باهاش نامزد بودم و تقریبا دیگه به این نتیجه رسیده بودم که مرد زندگیه ولی نمی دونم چرا هیچ وقت با دیدنش قلبم نلرزید ...

romangram.com | @romangram_com