#کما_پارت_38
نفس عمیقی کشید و گفت :
تقریبا ...
خب چجوری بود ؟
لبخندی زد و گفت :
غیر قابل توصیفه ، کلمه ها واقعا از توصیفش ناتوان هستن ...
این با این سنش عین دخترای 29 ، 30 ساله حرف می زنه ... خندم گرفته بود حس می کردم یه دختر کوچولویی هست که منو سرکار گذاشته ... گفتم :
خانم کوچولو نگران نباش انشاالله حالتون هر چه زودتر خوب میشه ...
اخماش تو هم رفت و حرصی گفت :
آقا بزرگ جهت اطلاعتون بنده یک سال دیگه درسم تموم میشه بعدم فوری چشماشو گذاشت رو هم و دوباره غیب شد ... منم شوکه سر جام مونده بودم ...
یعنی این دختر تا یک سال دیگه لیسانس می گرفت ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
خب شاید جهشی خونده مثل خود من !
باز هم به نظر من یه دختر کوچولوئه بامزس ...
از دور صدای قدم هایی رو شنیدم چرخیدم وای وای وای مامانم بود مهرداد هم پشت سرش می دویید و مدام می گفت :
حاج خانم شما صبر کن من برات توضیح می دم ...
ولی مامانم اصلا بهش توجهی نمی کرد ، یه لحظه مهرداد سریع جلوی مامان پیچید و دستاشو باز کرد و گفت :
شما رو به خدا قسم دو دقه صبر کنید .
مامانم اشکشو با دست پاک کرد و گفت :
مهردادجان من تو رو به خدا قسم می دم بزار پسرمو ببینم ...
romangram.com | @romangram_com