#کما_پارت_37


نه مامان من نمی خوام از پیشت برم می خوام پیش تو بمونم ...

مامان دستاش از من جدا شد و دور شد ، داد زدم :

مـــــــــــامـــــــــــ ـــان نـــــــــــــــرو

انگار یه نیرویی ما دو تا رو از هم دور و دوتر می کرد ، محیط اطرافم تغییر کرد ، تغییر کرد و تغییر کرد تا شد محیط اتاقی که توش بستری بودم ...

_________________________

پرستار داد زد :

برگشت ، دکتر ، دختره برگشت ...

دکتر سری تکون داد و عرق پیشونیشو با دست پاک کرد و زیر لب گفت :

خدایا شکرت ...

______________________

بهراد :

روی صندلی روبروی اتاق دختره نشسته بودم ، یه دفه غیبش زد نمی دونم یه دفه رفت تو فکر و غیبش زد حتی خبرم نداد ...

دختر بانمکیه البته سن زیادی نباید داشته باشه من موندم چجوری تو سن کم نامزد کرده ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

فکر کنم دبیرستانی باشه ... یه دفه با سر و صدا سرمو بالا گرفتم , چند تا پرستار با دکتر وارد اتاق حنانه شدن , منم وارد اتاق شدم , وضعیتش داشت هر لحظه بدتر می شد , خونریزی داخلی باعث مسدود شدن رگ ها و الان این دختر دچار ایست قلبی شده بود ... دکتر دستور تزریق آدرنالین رو داد پرستار سریع انجام داد ولی باز هم هیچ اثری نداشت ... همه در تکاپو بودن ... دستگاه شوک رو آوردن و به جسمش شوک وارد کردن ولی باز هم هیچ تاثیری نداشت ... مدام درجه دستگاه شوک رو بالاتر می بردن ولی دریغ از یه اثر کوچیک ... دلم برای این دختر سوخت واقعا حیف بود تو این سن بمیره ... سرمو انداختم پایین و اومدم بیام بیرون که با صدای پرستار ایستادم :

برگشت ، دکتر ، دختره برگشت ...

دکتر سری تکون داد و عرق پیشونیشو با دست پاک کرد و زیر لب گفت :

خدایا شکرت ...

حالشو دقیقا می تونستم درک کنم ، نجات دادن بیمارت از مرگ واقعا حس خوبی رو به آدم القا می کنه برعکس اگر بیمارتو از دست بدی و تنونی کاری کنی واقعا حس عذاب وجدان یه لحظه هم راحتت نمی زاره ...

روح حنانه به سرعت ظاهر شد ، هنوز توی شوک بود ، به جسمش نگاهی کرد چشماشو اروم بست و زیر لب گفت :

خدایا شکرت ...

برگشت منو دید سلام کرد , جواب سلامشو دادم و گفتم :

اون دنیا رو دیدید نه ؟

romangram.com | @romangram_com