#کما_پارت_36
بغض صدای عاطفه کاملا مشخص بود ، باباش با لحن دلسوزی گفت :
خدا بزرگه انشاالله شفا پیدا می کنه ، آلاه مریض لرین هامسینا شفا ورسین ! ( خدایا تمام بیماران رو شفا بده ! )
با عاطفه وارد خونشون شدم ، اتاقش ساده در عین حال زیبا بود ، مانتوشو با بلوز و شلوار یاسی رنگی عوض کرد ، هیکلش واقعا قشنگ بود قدش از من کوتاهتر بود ولی زیبایی خاص خودش رو داشت ... موهاشو برس کشید و با کلیپس جمع کرد ، از اتاق اومد بیرون و به مامانش کمک کرد تا شام درست کنه ، برادر کوچیکش هم با دیدن کارتون سرگرم بود ، خانواده ی خوشبختی بودن ، مادر و پدر ساده و خوبی داشت خودشم دختر ساده و مهربونی بود همیشه اگر ازش کمکی می خواستم دریغ نمی کرد ، یه لحظه غبطه خوردم به عاطفه که در کنار خانوادش حضور داره و با هم بودن رو می تونن لمس کنن کاش منم بیشتر قدر خانوادمو می دونستم ...!
دلم گرفته بود ، دلم هوای مامانمو کرد ، مادری که سر به دنیا آوردن من از این دنیا رفت و من توی حساس ترین شرایط که هر دختری به مادرش احتیاج داره تنها بودم و اگه عمه نبود واقعا از غصه دق می کردم ...
چشمامو بستم با تمام وجودم آرامگاه مادرمو تصور کردم با صدای قرآن چشمامو باز کردم ، دستمو حالت مماس روی قبر کشیدم و گفتم :
سلام مامان جونم ، خوبی ؟ جات راحته ؟ می دونم الان توی بهشتی و جات خوبه ، مامانی این روزا حال زیاد خوبی ندارم از یه طرف سرگردون بین این دنیا و اون دنیا گیر کردم از یه طرف نامزدی که بهش اعتماد داشتم تمام اعتمادمو از بین برد از طرفی دیگه الان به من برچسب زده شده و من نمی تونم از خودم دفاع کنم ... کاش بودی ... کاش بودی و بهم کمک می کردی و بهم می گفتی باید چیکار کنم ... عمه از بچگی بهم یاد داده تو بدترین شرایط از خدا کمک بخوام من هم فقط از خدا می خوام که کمکم کنه همین !
*
چشمام بسته شد ، با صدای دلنشین پرنده ها چشمامو باز کردم ، وای خدای من تا بحال باغ به این عظمت به چشم ندیده بودم ، عظمت خدا رو ببین ، به خودم نگاه کردم لباس سفید که انگار ازش نور تشعشع می شد به تنم بود ، موهای مشکیم که زمینه قهوه ای داشت دست خوش نسیم خنکی شده بود ... یه دفه یه صدایی از پشت سرم شنیدم :
سلام دخترم
برگشتم ، مامان بود که با ردای سفیدی از جنس نور و پاکی جلوم قرار گرفته بود ، شناختمش قبلا عکساشو دیده بودم همونطور جوون و سرزنده بود، با شادی گفتم :
مامان
پریدم و خودمو انداختم توی آغوش پر از مهرش ، آغوشش پر از حس آرامش بود اما این آرامش خیــــــــــلی متفاوت بود آرامشش از جنس مهر مادری بود ... بوی عطر یاس مشامم رو نوازش کرد ... با گله گفتم :
مامانی چرا این چند سال تنهام گذاشتی ؟ نگفتی من بدون تو چیکار کنم ؟
مامان در حالی که موهامو نوازش می کرد گفت :
دختر گلم ، من همیشه همراهت بودم و هستم ، هیچ وقت تنهات نزاشتم ، درسته جسمم کنارت نبود ولی روح من همیشه یاریت می کرد ، عزیز مادر من باید می رفتم ، ظرف عمرم پر شده بود ، دقیقه ها و ثانیه های عمرم به پایان رسیده بود ، من به تو ایمان داشتم و می دونستم تو می تونی ، حنانه ی من ، دختر من آدم قوی و شجاعی هستش مثل الان که داره میون دو دنیا می جنگه ولی تسلیم نمیشه ...
مامان جونم آخه خدا چرا من رو میون دو دنیا معلق نگه داشته ؟ خب یا این دنیا یا اون دنیا ...
دخترکم خدا همیشه درهر کاریش حکمت و صلاحی هست که ما بنده ها ازش خبر نداریم ، قراره توی این معلق بودن خیلی اتفاقا بیفته ... اتفاقای خیـــــــــلی قشنگ ...
چه اتفاقایی ؟
مامان منو از خودش جدا کرد ، گونمو نوازش کرد و گفت :
اونش رو بعدا خودت می فهمی الان زوده برای دونستن ... باید بری خودت اتفاقای قشنگ زندگیت رو رقم بزنی ... قفط حنانه دقت کن هیچ وقت خدا رو فراموش نکنی ، یاد خدا همیشه آرامش بخش هست و مطمئن باش خدا همیشه کمکت می کنه ...
دست مامانمو گرفتم و بوسیدم ، لذت سراسر وجودم رو فراگرفت ، مامان پیشونیمو بوسید و گفت :
خب دیگه باید بری و باز هم به جنگیدنت ادامه بدی ...
romangram.com | @romangram_com