#کما_پارت_34
یه دفه صدای بهرادو از پشت سرم شنیدم :
معلومه خیلی دوستتون داره
برگشتم و اخمامو کشیدم تو هم و گفتم :
شما همیشه عادت دارید بی اجازه به حرفای دیگران گوش بدین ؟
اتفاقی بود ... در ضمن شما باید به این شرایط عادت کنید چون زندگی شما با قبل فرق کرده الان شما فقط روح هستید قبلا جسمتون هم همراهتون بود ... روح همه چیز رو می تونه بشنوه یا ببینه و حتی می تونه افکار دیگران رو بخونه ...
توی چشماش خیره شدم و گفتم :
درسته الان جسمم همراهم نیست ولی بعضی از عقاید و ارزش ها هست که ربطی به جسم نداره و مال روح آدمه ... من و شما هر دو روح هستیم و می تونیم همدیگرو ببینیم پس باید به همدیگه احترام بزاریم ...
به همراه عاطفه که داشت می رفت بیرون منم خارج شدم ... از دور عمه ی عزیزمو دیدم وقتی به من و عاطفه نزدیک شد لبخندی زدم و گفتم :
سلام عمه جونــــــــــــم
عاطفه گفت :
سلام خانم شکیبا
عمه با مهربونی گفت :
سلام عاطفه جان خوبی ؟ خانواده خوبن ؟
دیگه بقیشو گوش ندادم بازم حواسم نبود روح هستم و عمه سلام منو نمیشنوه خیـــــــــــــلی حس بدیه یه عمر عادت کردم همه منو ببینن حالا باید عادت کنم که هیچ کس منو نمی بینه ...
متوجه شدم عاطفه داره می ره هم زمان یه پسره که شیطنت از چهرش مشخص بود از کنار عاطفه رد شد و وارد اتاق آقای دکتر خودمون شد، دیدم بهراد داره پشت سرش می ره سریع پریدم و گفتم :
میشه منم بیام ؟
بهراد نگاهی بهم کرد و گفت :
بفرمایید
با هم رفتیم داخل پسره با لبخند شیطنت آمیزی گفت :
سلام بر بهراد بی شعور خودم ، بی شعوری چون عین این دخترا ناز کردی و اینجا کپتو گذاشتی ...
romangram.com | @romangram_com