#کما_پارت_31


امام خواسته بودند ((جنازه را دفن نکنید تا خانمش بیاید.)) او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دست ها می دیدم . حالم قابل وصف نبود. حال آدمی که عزیزش را از دست بده چه طور است ؟ در شلوغی تشییع جنازه نتوانستم ببینمش . روز شهادت عباس عید قربان بود . روزی که ابراهیم خواسته بود پسرش را قربانی کند. درست سر ظهر . عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پیش خدا.

اصرار کردم که توی سردخانه ببینمش . اول قبول نمی کردند ولی بالاخره گذاشتند . تبسمی روی لب هایش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش برخلاف همیشه جوراب داشت . صورتش را بوسیدم . بعد از آن همه سال هنوز سردی اش را حس می کنم . دوست داشتم کسی آن جا نباشد و در کنارش دراز بکشم و تا قیام قیامت با او حرف بزنم...

ایندفه بهار با صدای بلند زد زیر گریه و گفت :

سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی خیـــــــــــــــــــــــ لی مردی کاش آدمایی مثل شما هنوزم وجود داشتن ... خودتون ضمانت من حقیر رو پیش خدا بکنید ...

بغض داشت خفم می کرد ولی می دونستم هیچ فایده ای نداره چون اشکی نداشتم ... سریال شوق پرواز رو دیده بودم ولی باز هم الان با خوندن این متن حالم یه جوری شد ... یه دفه دلم هوای معنوی پیدا کرد ... چشمامو بستم و عباس بابایی رو تصور کردم ...

با صدای الله اکبر چشمامو باز کردم ، کنار قبر شهید بابایی بودم ،اذان از امام زاده به گوش می رسید، دلم خیـــــــــــــلی گرفته بود ناخودآگاه شروع به صحبت کردم :

سلام آقای بابایی ، راستش من شما رو قبل از سریال شوق پرواز نمی شناختم ولی از وقتی اون سریال رو دیدم تازه با شخصیت والای شما آشنا شدم ... خوشا به حالتون ، خوشا به سعادتون شهید شدید و یه همچین روزایی رو ندیدین ...الان دیگه مثل زمان شما نیست ... دیگه آدمای خوب مثل قطره در دریا شدن ... آدمایی که مــــــــرد باشن و معــــــــرفت داشته باشن کمیاب شدن ...خوش به حالت که شما رفتی آقای بابایی ... آدمایی مثل شما جونشونو گذاشتن کف دستشون و رفتن تو دل دشمن تا از مردم سرزمینشون و خاک وطنشون دفاع کنن ولی چه سود ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

شما و امثال شما رفتین تا دشمن چادر زنای سرزمین ما رو از سرشون نبره حالا بیاید ببینید همین زنا و دخترا با چه وضعی میان تو خیابون ... اون زمان مـردا واقعا مـــــــــــــــــرد بودن و از امامان سرمشق می گرفتن تا غرب نتونه کاری کنه ... الان مردا فقط ادعـــــــــا دارن و الگوشون همون غربی ها شده و امامان هم کم کم به فراموشی سپرده شدن ... کـــــــــــــاش من هم مثل شما شهید می شدم ... خسته ام خیــــــــــــــلی خسته ام از این جماعت دو رنگ ... اعتمادها از بین رفته یعنی خودشون باعث شدن که اعتمادها از بین بره ... دلم یه خواب می خواد ، دوست دارم بخوابم دیگه هم بلند نشم ... آقای بابایی میشه پیش خدا ضمانت منو بکنید ... بگید که منو پیش خودش بیاره ... می دونم من یه بنده رو سیاهم ولی بهش بگید به بزرگی و کرم خودش منو ببخشه ...

قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم پایین اومد ... باورش سخت بود من که اشک نداشتم ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

هنوز توی شوک بودم که یه صدایی از پشت سرم شنیدم :

هیچ وقت نباید امید به خدا رو ازدست داد ...

برگشتم ، باورش سخت بود ... آقای بابایی با همون لباس خلبانی و سری تراشیده و سبیل کوتاه و ریش بلند اینجا بود ...

با تعجب گفتم :

آقای بابایی خودتون هستین ؟

در همه اتفاقات خداوند حکمت و صلاحی هست ... می دونم شرایط امروز جامعه سخته ولی کسانی که در این جامعه خوب و پاک می مونن از اجر معنوی برخوردارند ... شرایط امروز نشانه های آخرالزمانه ،حضرت محمد (ص) می فرمایند:

روزگاری بر مردم بیاید که از قرآن جز نشان بجای نماند ، و از اسلام جز نامی نماند ، مردم خود را مسلمان می نامند در صورتی که دورتر از همه کس به اسلام هستند ، مسجد های آنان ( در ظاهر ) آباد است ولی ( در باطن ) از هدایت ( و حقیقت ) ویران ، فقهای آنان بدترین فقهای زیر آسمان هستند ، فتنه از نزد آنها بیرون آید و به همان ها نیز باز می گردد .

شما هم نگران نباشید همه چیز به زودی حل میشه ...

به خودم که اومدم اثری از شهید بابایی نبود ، هنوز هم باورش سخت بود یعنی من ایشونو از نزدیک دیدم ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

حرفایی که زدن خیلی زیاد در من اثر کرده بود و دیگه از اون ناآرومی خبری نبود ، یه آرامش خاصی پیدا کرده بودم ، آرامشی از جنس آسمون ...





منتظر بهراد بین دو تا اتاق وایساده بودم که یه پرستار رفت توی اتاق من و یکی هم توی اتاق بهراد ... بعد از چند دقه جفتشون همزمان اومدن بیرون ، همدیگرو که دیدن سلام کردن و همینطوری که می رفتن سمت ایستگاه پرستاری ، پرستاری که رفته بود اتاق من رو به اون یکی گفت :

romangram.com | @romangram_com