#کما_پارت_30
گفتم: ((آخر من چه طوری برگردم و تو را نبینم؟))
گوشی از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم . یکی گوشی را گرفت که ببیند چه شده . توی اتاق و سرم را کوبیدم به دیوار. نزدیک بود دیوانه شوم. می دانستم معصیت می کنم ، ولی توی سر خودم می زدم . خانم های هم اتاقی ام می گفتند چه شده. کسی خبر نداشت که بین من و عباس چه گذشته . خودم هم خبر نداشتم که قرار است چه پیش بیاید. طاقت نیاوردم . از اتاق بیرون زدم . هنوز بعد از من یکی داشت با عباس صحبت می کرد. گوشی را علی رغم سماجتش گرفتم.
گفتم ((عباس نمی توانم بهت بگویم خداحافظ. من باید چه کارکنم؟ به دادم برس.)) چیزی نگفت . نمی توانست چیزی بگوید . دیگر نه او می توانست حرفی بزند ،نه من.
همین جور مثل بهت زده ها گوشی دستم مانده بود. وقتی گفتم ((خداحافظ)) گوشی از دستم افتاد. خانم ها آمدند و مرا بردند.
آمدیم عرفات . عرفات عجیب بود. توی چادرمان نشسته بودم که یک هو تنم لرزید. حالم انگار یک باره به هم خورد. به خانم هایی که در چادر بودند گفتم ((نمی دانم چرا اینطوری شده ام ؟ دلم میخواهد سر به کوه و بیابان بگذارم.)) بقیه اش را نفهمیدم . یک باره بوی عجیبی آمد. بوی خوب و عجیبی آمد و از حال رفتم .
عرفات خیلی عجیب بود . چون درست همان لحظه مردهای چادر بغل دستی ما عباس را دیده بودند که کنار چادر ما ایستاده قرآن میخواند. حتی او را به یکدیگر نشان می دهند و از بودن او در آنجا تعجب می کنند.
روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از این که اعمال سعی و تقصیر و قربانی را انجام دهیم برای استراحت برگشتیم هتل . توی خنکی هتل و بعد از این که نماز طولانی امام زمان را خواندم خوابم برد. خواب دیدم :
یک سالن بزرگ پر از آدم هایی است که لباس نیروی هوایی تنشان است . حسین داشت طبق معمول وسط آن آدم ها بازیگوشی می کرد. به عباس که آن جا بود گفتم: ((با این پسر شیطونت من چه کارکنم ؟ تو هم که هیچ وقت نیستی.)) حسین را گرفت و برد. مدتی طول کشید . توی جمعیت پیدایش کردم و گفتم: ((چه کار کردی حسین را ؟ نگفتم که اذیتش کنی.)) حسین را به من پس داد و گفت: ((بیا ، این هم حسین .)) خیالم راحت شد . گفتم: ((خودت کجایی؟)) دیدم جایی که او قبلا ایستاده بود یک عکس بالاآمد . گفت: ((من اینجام .))گفتم »((این که عکسته.))توی عکس روی گردنش سه تا خراش خورد بود، انگار که مثلا تیغ های گلی دست آدم را بخراشد . گفت: ((نه خودمم.)) صدایش دورتر می شد . عکس رفت وسط آدم ها و پلاکاردشد. دنبال صدایش که دور می شد راه افتاده بودم و می گفتم که می خواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحت از خواب پریدم . حالم دست خودم نبود . بین راه که داشتم برای آخرین اعمال می رفتیم به آقای اردستانی گفتم چه خوابی دیده ام . برای رفع بلا صدقه دادم . اعمال که تمام شد و می خواستیم برگردیم هتل دیگر ظهر شده بود. حالت عجیبی داشتم . بی تاب بودم. انگار زمین برایم تنگ شده بود. به آقای اردستانی گفتم: ((نمی توانم برگردم هتل .می خواهم بروم بالای کوه داد بزنم .))
پایگاه هوایی تبریز . روز عید قربان . ساعاتی مانده به ظهر مرد از چند شب پیش که تقریبا نخوابیده بود . کارهای زیادی داشت که باید انجام می داد. به زن قول داده بود تا عید قربان خودش را می رساند آنجا . فرصت کمی باقی مانده بود . فقط چند ساعت دیگر خورشید درست وسط آسمان بود. دیشب در همدان یادش آمده بود باید درخواست وام خلبانی را امضا کند. راه افتاده بود و فقط برای همین به تهران رفته بود ، نیمه شب از تهران حرکت کرده بود تا پدر و مادرش را ببیند . گرگ و میش به قزوین رسیده بود و دلش نیامده بود پدرش را بیدار کند. هر چند پدر ، خودش بیدار شده بود و داشت می گفت که امروز عید قربان در تعزیه برایش نقشی در نظر گرفته اند که اگر بتواند بیاید….
مرد نمی توانست پرواز داشت . و حالا هم سر ظهر در پایگاه تبریز بود. سه روز مدارم پرواز کرده بود . یک وعده غذای کامل نخورده بود. همه می دیدند که این مرد کمی عجیب از روزهای دیگرش هم غیرعادی تر است .هواپیمای اف-۵ به دستور او کاملا مسلح شده بود. تجهیزات پروازی اش را برداشت و از پلکان جنگنده بالا رفت . هنوز در کابین را پایین نیاورده بود . برای خدمه پرواز و دوستانش دست تکان داد . چند لحظه بعد غول آهنی روی هوا بود و داشت روی سر عراقی ها آتش می ریخت . آفتاب سر ظهر روی بدنه فلزی هواپیما سر می خورد . ماموریت با موفقیت انجام شده بود و حالا باید بر می گشتند . در مسیر برگشتن ، کوههای بلند زیر پایشان ، دشتی سبز را در برگرفته بودند. از توی کابین پایین را نگاه کرد، بهشت هم شاید جایی مثل همین می بود. صدایش در رادیوی هواپیما پیچید. به کمک خلبانش گفت: ((اون پایین را نگاه کن ! درست مثل بهشت می ماند.)) فکر کرد خدا لعنتشون کند که با جنگ ، این بهشت را به جهنم تبدیل کرده اند . حرف آخر ناتمام ماند. در کابین صدایی پیچید . پدافندی شلیک کرده بود . گلوله ای به دست مرد خورد و مسیرش را تا گردنش ادامه داد. کمک خلبان هرچه مرد را صدا کرد جوابی نشنید . کابین عقب رانگاه کرد . شیشه هواپیما شکسته بود و باد به شدت داخل کابین می زد و خون ها را پخش می کرد . مرگ، آرام مرد را در بغل گرفته بود. جسدش را که از داخل کابین به بیمارستان پایگاه می بردند، موذن داشت آخرین جمله های اذان را می گفت . رگه ای ابر نازک از جلوی خورشید رد شد.
دیگر از لباس احرام بیرون آمده بودیم . همان شب در هتل مجلس ختم گرفته بودند . گفتند ختم شهدای مکه است . من بی خبر از همه جا رفتم و شرکت کردم . بی تاب بودم . مدام امام زمان را صدا میزدم . از او می خواستم تا صبر به من نداده نگذارد به ایران برگردم.
جمعه شب آقای اردستانی در اتاقمان را زد و گفت: ((فردا آماده باشید می خواهیم برگردیم تهران .)) گفتم: ((چرا ؟)) هنوز ده روز دیگر باید می ماندیم . گفت: ((متوجه شده اند که کاروان ما نظامی است و باید چند نفر چند نفر با پروازهای معمولی برگردیم . اوضاع می دانید که شلوغ است .))
من هنوز خریدهایم را نکرده بودم . می خواستم برای عباس چوب مسواک و صندل بخرم . می توانست جای دم پایی آن ها را بپوشد. شنبه صبح رفتم خرید. آقای اردستانی که آمده بود کمکم کند چشم هایش سرخ بود و هی الله اکبر می گفت . چوب مسواک گیرم نیامد، صندل و چند تا چیز دیگر برای بچه ها خریدم و برگشتم .
پروازمان تاخیر داشت . شنبه شب در فرودگاه جده ماندیم . وقت شام خوردن یکی از هم دوره ای های عباس در شیراز که دوست خانوادگی مان هم بود و حالا با خانمش هم راه ما به تهران بر می گشتند. رو به من کرد و گفت: ((یادتان هست با عباس که بودیم چه جوری غذا می خوردیم .)) شیراز را می گفت که از اتاق های محل اقامتمان می زدیم بیرون و انگار که پیک نیک رفته باشیم ، روی چمن ها روزنامه پهن می کردیم و غذا می خوردیم . این ها یادم مانده بود که به او گفتم .دیدم یک هو از سر غذا پاشد و رفت . وقتی برگشت معلوم بود گریه کرده .
بالاخره صبح روز یک شنبه راه افتادیم . وارد هواپیما که شدم دیدم روزنامه ای را که قبلا پخش کرده بودند دارند جمع می کنند.
وسط پرواز هم اسم مرا صدا زدند تا ببینند چنین مسافری در هواپیما هست یا نه . آقای اردستانی را که خواب بود بیدار کردم و گفتم دارند اسم مرا صدا می زنند. خدا رحمتش کند، تکیه کلامش الله اکبر بود . سراسیمه بیدار شد و گفت: ((الله اکبر .چی؟))
او به طرف کابین خلبان راه افتاد و من هم پشت سرش .مشکوک شده بود که چه خبر است . او زودتر از من به کابین رسید و برگشتن مرا سر جایم نشاند و گفت: ((وقتی هواپیما نشست ما آخر از همه پیاده می شویم .)) خانم اردستانی هم بغل دستم نشسته بود . به او گفتم: ((دلم نمیخواهد به تهران برسم . دلم می خواهد هواپیما همین الان سقوط کند و بمیرم. )) گفت: ((این چه حرفی است ، بچه هایمان چشم به راهمان هستند.))
اما کسی چشم به راه من نبود . هواپیما که نشست منتظر ماندیم تا همه بروند. منتظر عباس بودم که بیاید استقبالم . از دور در راه روی هوا پیما خلبانی را دیدم که داشت می آمد پیش ما . فکر کردم عباس است . خوش حال شدم . نزدیک تر که آمد فهمیدم اشتباه کرده ام .پرسیدم: ((پس عباس کجاست ؟)) گفت: ((ماموریت است .))گفتم: ((امروز هم طاقت نیاورد که ماموریت نرود؟))
از آشنایان و خانواده ام هم کسی به استقبالم نیامده بود. پای هواپیما پر از آدم های بی سیم بدست و ماشین های پاترول بود. پرسیدم: ((این همه تشریفات برای چیست ؟ مقامی کسی قرار است برود؟))گفتند:((نه ، برای شهدای مکه است .)) از پای هواپیما من را سوار ماشین کردند و بردند کنار هلی کوپتری که آن جا نگه داشته بود. گفتند: ((سوار شوید تا برویم .)) گفتم: ((هلی کوپتر برای چه ؟ از آزادی تا دوشان تپه را باید با هلی کوپتر رفت ؟ خود عباس حتی ماشین دولت را برای کارهایش سوار نمی شود حالا من با هلی کوپتر بروم؟)) گفتند:((شما نگران نباشید . خود تیمسار هلی کوپتررا فرستاده اند. الان تشییع جنازه شهدای مکه است و همه خیابان ها بسته است .)) بعد از این که ده دقیقه ای معطلشان کردم سوار شدم . هلی کوپتر که بلند شد دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. چند تا از دوست های عباس هم در هلی کوپتر بودند. همه شان مثل آدم های عزیز از دست داده بودند . چشم هایشان از زور گریه باید کرده بود . به یکی شان گفتم: ((دیگر بس است هرچه شده به من بگویید .)) گفت: ((قول می دهی گریه نکنی ؟))قول دادم . گفت: (( الان داریم می رویم بیمارستان . عباس تصادف کرده و کتفش شکسته . آقای خامنه ای و رفسنجانی هم الان آن جا هستند.)) گفتم: ((شما گفتید و من هم باورکردم . مقامات که به خاطر یک کتف شکستن نیامده اند. راستش را به من بگویید .)) گفت: ((نه همین طور است که می گویم . به دستور امام آمده اند . فقط آن جا گریه نکنی ها. عباس همیشه دوست داشت تو بخندی.))
سرم گیج رفت. احساس کردم که آن چه عباس قبل از سفر به من می گفته اتفاق افتاده و دیگر نمی توانم ببینمش . حالا تازه می فهمیدم همه آن مجلس ختم و پنهانکاری همسفرهایم و روزنامه جمع کردن ها برای چه بود. با دست کوبیدم توی شیشه هلی کوپتر که دیگر در حال فرود آمدن بود. با دست کوبیدم توی شیشه جمعیت سیاه پوش آن پایین را دیدم . دخترم با دسته گلی در دستش جلوی آن ها ایستاده بود. دیگر یقین کردم که شهید شده. پایین که آمدم انگار همه زمین روی شانه هایم آوار شده باشد.
پاهایم نای حرکت نداشتند. افتادم روی زمین . یاد حرف خودش افتادم که توقع داشت در چنین شرایطی مثل یک مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفش هایم را درآوردم و دنبال عکسش توی جمعیت گشتم. درست مثل خوابی که در مکه دیده بودم.. عباس حالا فقط عکسی میان جمعیت شده بود
romangram.com | @romangram_com