#کما_پارت_29
گفت ((راه برو نگاهت کنم.))
گفتم((وا… یعنی چه ؟))
گفت(( می خواهم ببینم با لباس احرام چه شکلی می شوی ؟))
من راه می رفتم و او سرتا پایم را نگاه می کرد. جوری که انگار اولین بار است مرا می بیند. انگار شب خواستگاریم باشد. گفتم ((بسه دیگه ! مردم منتظرند .)) گفت (( ول کن بگذار بیش تر با هم باشیم .))
از خانه که می خواستیم بیرون بیاییم ، رفت و یکی از پیراهن هایم را برایم آورد. پیراهن بنفش گل داری که پارچه اش را مادرم از مکه برایم آورده بود. پیراهن خنک و آستین بلندی بود. گفت ((این را آن جا بپوش.)) به خانه که برگشتیم همه شوخی می کردند که این حرف های شما مگر تمامی ندارد. دو ساعت حرف زده بودیم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهایمان همه دوست و هم کارهای عباس و خانم هایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید. می دانست خیلی هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدی مان باشد، رقتیم یک گوشه و هلو خوردیم . بچه ها هم که می آمدند می گفت بروید پیش مامانی با بابا جون . می خواهم با مامانتان تنها باشم .
اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم . آقای کنار اتوبوس مداحی می کرد و صلوات می فرستاد. یک باره گفت ((سلامتی شهید بابایی صلوات .)) پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم ((این چه می گوید .))
گفت ((این هم از کارهای خداست .)) پایم پیش نمی رفت . یک قدم جلو می گذاشتیم ، ده قدم برگشتم . سوار اتوبوس که شدم ، هیچ کدام از آدم هایی را که آن جا نشسته بودند، با آن که همه آشنا بودند، نمی دیدم . فقط او را نگاه می کردم که تا وسط های اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام ، و گریه می کردم . جایم را با خانم اردستانی عوض کردم تا وقتی ماشین دور می شود بتوانم ببینمش . خیال این که آخرین باری باشد که می بینمش ، بی تابم می کرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند می زند. یک دستش را روی سینه اش گذاشته و دست دیگرش را به نشانه خداحافظی برایم تکان می داد.
این آخرین تصویری بود که از زنده بودنش دیدم . بعد از گذشت این همه سال ، هنوز آن لب خند آخری اش را یادم نرفته است .حالا دیگر به بودن و ندیدنش عادت کرده ام . می دانم مرا می بیند . با ما و مراقب ماست . من هم بدون حضور او تحمل این زندگی سخت بعد از شهادتش را نداشتم. بعضی وقت ها صدای در زدنش را می شنوم . بعضی وقت ها صدای سرفه کردنش می آید . دخترم قبل از ازدواجش زیاد او را می دید. حتی سر ازدواج دخترم ، یکی از دوست هایمان آمد و گفت عباس به خوابم آمده و گفته برای دخترم خواستگار می آید و اسم داماد را هم گفته بود و همین طور هم شد . یازده سال با او زندگی کرده ام ، حالا هم همین طور است . آن روزهایی که در آمریکا بود ، بی آن که من بدانم ، مرا همسر آینده خودش می دانست . حالا هم با این که به ظاهر نیست ، ولی همسر من است . بعضی وقت ها تپش قلب می گیرم . این همان لحظه هایی است که وجودش را ،، بودنش را حتی بویش را در کنارم حس می کنم.
آن روزها من کلاس های آمادگی برای حج می رفتم. جزوه هایم را نگاه می کرد و با من آن ها را می خواند . حتی معاینات پزشکی را هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود . همه چیز توی ساکش آماده بود. یکی دو روز قبل از حرکت بود که فهمیدم نمی آید . به آقای اردستانی گفت: ((مصطفی، من همسرم را اول به خدا ، بعد به تو می سپارم .)) گفتم: ((مگر تو نمی آیی؟)) گفت: ((فکر نکنم بتوانم بیایم .)) گفتم: ((عباس جدا نمی آیی؟)) نگفت که نمی آید .گفت کار من معلوم نیست . یک بار دیدید که قبل از این که خواستید لباس احرام بپوشید و بروید عرفات رسیدم آن جا. معلوم نیست . چیزهایی هم خواست ، وقتی کعبه را دیدم دعا کنم که جنگ تمام شود . برای ظهور امام زمان دعا کنم. برای طول عمر امام دعا کنم . سفارش کرد که برای خرید و این ها خودم را اذیت نکنم . فقط یک چیز برای دل خوش شدن بچه ها بیاورم .سفارش کرد سوار هواپیما که می شوم آیت الکرسی بخوانم.
حج آن سال حج خونین مکه بود . شلوغ بود . بیمارستانها پر از مجروح بودند. سعی کردم با دقت و حوصله همه مناسک را به جا بیاورم . انگار اصلا دو تایی آمده باشیم . محرم شدم . همه وقتی لباس سفید احرام را می پوشیدند. خوشحال می شدند، ولی من امیدم برای دیدن دوباره عباس کم تر و کم تر می شد. دیگر بعد از رفتن ما به عرفات پروازی نبود که او را از ایران به این جا بیاورد. عباس نمی آمد.
برای رفتن به عرفات آماده شدیم . داشتیم سوار اتوبوس ها می شدیم تا برویم که خبر دادند عباس تلفن زده . صدایش را که حداقل می توانستم بشنوم. به دو به دو با لباس احرام آمدم طرف هتل . دم گوشی تلفن یک صف پانزده شانزده نفره برای صحبت با عباس من درست شده بود که من نفر آخرش بودم . بالاخره گوشی را به من رساندند.
گفت: ((سلام ملیحه ، شنیدم لباس احرام تنته ، دارید می روید عرفات . التماس دعا دارم . برای خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. دیگر من را نخواهی دید . برگشتن مبادا گریه کنی ، ناراحت بشی ، تو قول دادی به من.))
گفتم: ((من فکر می کردم تو الان تو راهی داری می آیی.))
گفتم: ((به همین راحتی ؟ دیگه تمومه؟))
گفت: ((بله . پس این همه باهم حرف زدیم بیخود بود ؟ از خدا صبر بخواه . ارتباطت را با امام زمان بیشتر کن.))
او حرف می زد و من این طرف گوشی گریه می کردم و توی سر خودم می زدم . دست خودم نبود.
گفت: ((با مامانت، با حسین، با محمد و سلما نمی خواهی صحبت کنی ؟))
گفتم: ((هیچ کدام عباس . فقط می خواهم با تو صحبت کنم.))
گفت: ((ملیحه ،مامانت؟))
گفتم: ((هیشکی ! فقط خودت حرف بزن. یک چیزی بگو.))
گفت: ((الان دیگه باید بری نمی شه .))
romangram.com | @romangram_com