#کما_پارت_28
بعد از مدتي نادري به تيمسار مي گويد:
- كليد مهمات روشن و آماده شليك هستم، موقعيت كجاست؟ تيمسار مي گويد: "تا هدف سه دقيقه مانده " و ادامه مي دهد "چهار درجه به شمال. "
هواپيما پس از مانوري در آسمان، به نقطه مورد نظر مي رسد. ارتفاع گرفته و با شيرجه به سمت تاسيسات دشمن، آن جا را مورد هدف قرار مي دهد. با اصابت بمب ها، كوهي از آتش به آسمان زبانه مي كشد و صداي تيمسار در گوش نادري مي پيچد:
- الله اكبر ... الله اكبر ... مي رويم به طرف نيروهاي زرهي دشمن.
پس از چند لحظه، باران گلوله و موشك بود كه بر سر دشمن فرو ريخته مي شد. بعد از پايان تيرباران نيروهاي زرهي، تيمسار مي گويد: "آقا محمد ... برگرديم. "
هواپيما با گردشي 180 درجه از منطقه دور مي شود. در پايين آتش زبانه مي كشد و بعثيان به هر سوي درحال فرار بودند.
هواپيما درحال عبور از كوه هاي بلند و جنگل هاي سرسبز بود كه صداي عباس در راديو مي پيچد:
- آقاي نادري ... پايين را نگاه كن درست مثل بهشت است.
سپس آهي مي كشد و ادامه مي دهد:
- خدا لعنتشون كنه كه اين بهشت را به جهنم تبديل كرده اند.
پس از لحظاتي صداي عباس در كابين مي پيچد:
- مسلم سلامت مي كند يا حسين ...
ناگهان صداي انفجار مهيبي همه چيز را دگرگون مي كند. عباس در يك آن خود را درحال طواف مي يابد:
- اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك...
و آخرين حرف ناتمام ماند.
بغض گلومو فشار می داد ، به بهار نگاه کردم اشکاش از روی گونه هاش سر می خورد و روی یقه لباسش می ریخت ...
دوباره یه صفحه دیگه باز کرد و منم شروع به خوندن کردم :
شب رفتن ، توی خانه کوچکمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، که قبل از این که خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود . رفتیم آن جا که حرف های آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم . اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت ((مواظب سلامتی خودت باش ، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ….))
این را قبلا هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم ((عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل کنم ؟ تو چه طور می توانی ؟))
هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت ((تو عشق دوم منی ، من می خواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی .))
ساکت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او….؟
گفت ((ملیحه ، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها دل بکند.))
romangram.com | @romangram_com