#کما_پارت_27
سرهنگ نادري مي گويد: "اميدوارم خدا خودش كمك كند. "
بابايي به گوشه اي مي رود، كتابچه دعايش را از جيب بيرون آورده و مشغول دعا خواندن مي شود كه سرهنگ بختياري نفس زنان به او مي رسد و مي گويد:
- من خواب بودم چرا بيدارم نكرديد؟
بابايي مي گويد: "توخسته اي استراحت كن. "
سرهنگ نادري مي گويد:
- تو خودت دو شبه كه نخوابيدي ... اگر اجازه بدي من با نادري مي روم.
كه تيمسار مي گويد: "نه خسته نيستم انشاالله پرواز بعدي را شما انجام بدهيد. "
سرهنگ بختياري اصرار مي كند كه بابايي مي گويد:
- شايد ديگر فرصتي براي پرواز نداشته باشم.
سپس دست در گردن سرهنگ بختياري مي اندازد و مي گويد:
- ان شاالله برگشتم جشن مي گيريم.
بختياري به بابايي مي گويد:
- به من عيدي نمي دهي؟
كه بابايي مي گويد: "عيدي طلبت تا بعدازظهر. "
در اين هنگام هواپيما با بيشترين مهمات ممكن، آماده پرواز است. بابايي رو به آسمان مي كند و آرام مي گويد: "الله اكبر " و سپس روبه سرهنگ نادري مي كند و مي گويد:
- محمد آقا برويم؟
هر دو از پلكان هواپيما بالا مي روند. تيمسار بابايي وقتي درون كابين قرار مي گيرد، براي بختياري و عوامل نگهداري كه در كنار هواپيما هستند، دست تكان مي دهند.
تيمسار در كابين عقب جنگنده قرار مي گيرد و پس از چك كردن هواپيما، به نادري مي گويد:
- برويم ... امروز روز جنگ است.
هواپيما با رمز "تندر " به ابتداي باند مي رسد و لحظه اي بعد با غرشي در دل آسمان جاي مي گيرد.
پس از يادآوري نقاط توسط بابايي به سرهنگ نادري، نادري نقل مي كند كه صداي او را به آرامي از راديو هواپيما شنيدم كه مي گفت:
- پرواز كن پرواز كن امروز روز امتحان بزرگ اسماعيل است.
romangram.com | @romangram_com