#کما_پارت_25
سهیــــــــــــــــــــل
سهیل به خودش اومد و سرشو بالا گرفت و چشمش به من افتاد ، متحیر مونده بود ، پوزخندی زدم و گفتم :
برات متاسفم ...
گوشیمو در آوردم که زنگ بزنم به 110 اصلا قصد گذشت و بخشش نداشتم ... پشتمو بهشون کردم و یه دستمم تو جیبم بود ، گوشیمو دم گوشم گرفته بودم یه مرده برداشت هنوز چیزی نگفته بود که یه دفه یه شی سنگینی از پشت محکم تو سرم خورد ، سرم داغ و خیس شد ، افتادم زمین ، هیچ دردی نداشتم بلند شدم و برگشتم دست سمیرا یه گلدون شکسته بود ... رو بهش پوزخند زدم و بدون توجه بهش خواستم گشیمو از روی زمین بردارم که چشمم به پالتویی که تنم بود افتاد ، نگامو از پالتوم بردم بالا که دیدم این جسم منه که به پشت روی زمین غرق در خون افتاده ... حالم بد شده بود سست شدم و روی زمین با زانو افتادم ...
سمیرا و سهیل سریع لباس پوشیدن و جسم منو توی ماشین گذاشتن بعد هم تمام آثار جرم رو از بین بردن ...
جسم منو به خونمون بردن ، سمیرا می دونست مامانم به سفر کربلا رفته ...
منو به همون حالت پشت وسط پذیرایی خونمون انداختن ... سهیل سریع رفت ... سمیرا یه جیغ بلندی زد می خواست مثلا جلوی همسایه نشون بده که شوکه شده دیگه بقیشم اینکه منو آوردن اینجا و الان نزدیک دو هفته می گذره و هنوز پلیسا نتوستن بفهمن که سمیرا مجرم اصلیه و همدستش هم سهیل بوده ...
شوکه شده بودم ، باورش فوق العاده سخت بود ... با اینکه فهمیده بودم سهیل آدم پستیه ولی نمی دونستم که از حیوون هم پستتره که هم زمان با من نامزده بعد با یکی دیگه می خوابه بعد توی کشتن یه آدم شریک بشه ... واااااااااای هضمش واقعا سخته ...
با صدای پسره به خودم اومدم :
می تونم بپرسم شما تو کلانتری چیکار داشتین ؟
نفس عمیقی کشیدم مگه روح آدم هم نفس داره ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
با حالی منقلب گفتم :
سهیل نامزد منه ...
پسر شوک زده به من خیره شده بود ، یه ذره که به خودش اومد گفت :
آخه چجوری ؟
جریانو براش گفتم ... اونم مثل من حالش دگرگون شد ... خدایا حکمت این اتفاقات چیه که من نفهم نمی فهمم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
پسره همون بهراد رو به من گفت :
ببخشید من باید تا یه جایی برم و بیام ...شب همینجا منتظرتونم ...
باشه می بینمتون ...
اون که رفت دیدم تحمل جو سنگین اوناج رو ندارم بعدم اینکه دوست نداشتم تا شب از فکر کردن به تصادفم و سهیل و کلا اتفاقات اخیر دیوونه بشم ...کجا برم من ؟؟؟؟؟؟ چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟
یه دفه یاد بهار افتاد سریع چهرشو تصور کردم ... کسی تو اتاقش نبود ... یه دفه صدای آویز بالای در اتاق بلند شد و بهار وارد شد یه بشقاب میوه دستش بود ولی میوه هاش کم بود من اگربخوام میوه بخورم زیاد می خورم ... اومد بشقابو گذاشت روی میز و موس رو دستش گرفت و یه صفحه آورد بالا ، موس رو ول کرد و با تفکرعجیبی صفحه رو شروع به خوندن کرد همزمان واسه خودش میوه هم پوست می کند ، کنجکاو شدم ببینم چی می خونه رفتم جلو و شروع به خوندن کردم :
نحوه شهادت سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی:
romangram.com | @romangram_com